آقایان ملی مذهبی شما بهتر است در اندیشه کارنامه نکبت بار خود باشید

پخش مستند ((از تهران تا قاهره)) از شبکه من و تو که سبب ریخته شدن پته انقلابیون 57 و دروغهایشان شد در کنار واکنش بسیار خوب از جانب بخشی از مردم دوباره سبب بیرون زدن دوباره رگ گردن جماعت پهلوی ستیز شد.

اشخاصی از راه رسیدند و لجن پراکنی کردند و دوباره دروغ ها و مزخرفات خود را تکرار کردند تا به خیال خود چیزی از اعتبار ایران سازان پهلوی کم کنند ولی از دید من بیشتر حقارت خود را نشان دادند که دوباره دست به دامان همان دروغهای همیشگی شدند تا بلکه از فرهنگ شهیدپرور جامعه ایران استفاده کنند و از بچه دزدان و تروریست ها برای جامعه ایران شهید بسازند.در این میان سایت ملی مذهبی دو نوشته در این رابطه منتشر کرد. ابتدا شخصی به نام علی کلائی در نوشته ای با عنوان تاملی بر ((ار تهران تا قاهره)) بر خلاف عنوانش بیش از آنکه به مستند پرداخته شود به روانکاوی شهبانو فرح و یا بهتر است بگوییم لجن پراکنی علیه ایشان از روی سخنان ایشان در این فیلم پرداخته. من نمی دانم ایشان تخصصشان در چه زمینه ای است.

امیدوارم حداقل ایشان و افرادی مانند ایشان و اساسا جامعه ایران و به ویژه کسانی که خود را صاحب اندیشه می دانند روزی بیاموزند که نیازی نیست در هر زمینه ای که در آن تخصصی ندارند اظهار فضل کنند و مانور بدهند.نویسنده در این نوشته خود به هر ریسمان پوسیده ای چنگ زده تا به خیال خود شهبانو فرح را بی اعتبار کند. از نوشتن درباره چگونگی سخن گفتن شهبانو و نتیجه گیری اینکه ایشان یک زن بی سواد شهری است تا دفاع از حق شهروندی خمینی در برابر حکومت پهلوی. به هر حال واقعیت این است که اسلامی ها اگر گوشت یکدیگر را نیز بخورند استخوان هم را دور نمی ریزند.جالب است که شهبانو فرح را برای آنکه نمی توانسته تا سالها تصویر خمینی گجستک را ببیند محکوم می کند در هر حالی که در حکومت اسلامی که پهلوی ستیزان و به ویژه همین ملی مذهبی ها برای ایران سوغات آوردند چه بسیارند ایرانیانی که به دلایل مختلف از جمله آواره شدن خودشان و عزیزانشان و اعدام نزدیکانشان و از همه مهمتر ضربه نابودگری که خمینی و حکومتش به ایران و ایرانی زدند کینه بسیار عمیقی از خمینی و حکومتش دارند.

اما یکی از بخشهای بسیار روشنگر این مستند این بود که با نشان دادن مصاحبه هایی از پادشاه فقید ایران و همچنین سیاستمداران غربی نشان داده شد که دقیقا غرب چرا با او دشمنی داشت و چه نقشی در سقوطش داشت و این برای پهلوی ستیزان از جمله نویسنده این مطلب بسیار گران تمام شود زیرا پهلوی ستیزان سالها روی اینکه شاه مزدور غرب بود و با یک انقلاب مردمی سرنگون شد مانور داده اند و البته همیشه در این مدت انسان های آگاه مستندات بسیاری در رد این سخن آورده اند ولی این جماعت نگران تاثیری هستند که این فیلم مستند روی دیدگاه توده جامعه ایران و به ویژه من و هم نسلان من درباره پادشاه فقید ایران دارد و اگر از بیرون نیز بنگریم نگرانی آنها بسیار به جاست.نویسنده در بخش دیگری شهبانو فرح را به این دلیل که از محمدرضا شاه با لقب اعلیحضرت یاد می کند یک زن سنتی معرفی می کند.

گویا انتظار دارد شهبانو جلوی دوربین شاه فقید را با نام کوچک خطاب کند. با این استدلال درخشان نویسنده همسران همه رئیس جمهوران و نخست وزیران و پادشاهان و ولیعهدهای دنیا زنان سنتی هستند زیرا من شخصا تا به حال ندیده ام همسر هیچ سیاستمداری در انظار عمومی او را با نام کوچک خطاب کند. به عنوان نمونه چون همسر باراک اوباما که در انظار عمومی او را باراک یا آقای اوباما خطاب نمی کند زنی سنتی است و جالب است که نویسنده می گوید پس روایتهایی که درباره مدرن بودن شهبانو فرح می شود نادرست است یعنی می داند که در ذهن بسیاری از ایرانیان حتی برخی از پهلوی ستیزان شهبانو فرح به عنوان یک زن مدرن شناخته می شود و نویسنده با این استدلال احمقانه به زعم خود این تصویر را خراب می کند.در یکی از بخشهای پایانی این نویسنده بر مذهبی نبودن شهبانو فرح تکیه می کند و از سابقه ایشان در دوران دانشجویی استفاده می کند.

این دیدگاه به همان اندازه ای ضد انسانی و ضد آزادی است که دیدگاه افرادی که محمدرضا شاه را به دلیل باورهای مذهبی و حتی خرافی اش محکوم می کنند اما نکته جالب در این بخش نوشته جایگاه باورهای مذهبی سیاستمداران در نزد اسلامیست ها و از جمله همین ملی مذهبی هاست و تصاویر بالای صفحه سایت نیز این را نشان می دهد که مرشدان فکری این جماعت چه کسانی هستند.به فاصله چند روز پس از این نوشته دوباره یکی از این جماعت پهلوی ستیز و البته از نوع ملی مذهبی آن به نام محمدعلی شیرزادی نوشته ای به نام تک نویسی های فرح دیبا را روی این سایت قرار داد که مرا دقیقا یاد نوشته های کیهان شریعتمداری انداخت. لحن نوشته و برخی واژه های به کار برده شده در آن دقیقا به مانند نوشته های کیهان شریعتمداری است.واژه هایی مانند بیوه پهلوی دوم تنها در ادبیات کیهان شریعتمداری یافت می شود و یا خطاب کردن شاهزاده رضا پهلوی با عنوان رضا آلاشتی سوادکوهی تنها نشان از سطح اندیشه این نویسنده دارد و من به عنوان یک جوان ایرانی اصلا این به اصطلاح نویسنده و امثال او را در آن سطحی نمی بینم که بخواهم نوشته شان را پاسخ دهم زیرا ادبیات آنها به اندازه کافی بیانگر اندیشه شان است.

در واقع اینگونه خطاب کردن پهلوی ها برای این جماعت همان تف سربالایی است که به روی خودشان می افتد و همین یک جمله کافی است که بگویم امثال بازرگان و سحابی که با اندیشه مخرب و ضد ایرانیشان از عوامل بدبختی ایران و ایرانی هستند و البته مرشدان فکری این جماعت هستند حتی درس خواندنشان را مدیون همان رضا سوادکوهی به زعم آنها هستند و از آن مهمتر اینکه خودشان و همه مرشدان فکریشان شناسنامه داشتنشان را نیز مدیون همان ابرمرد تاریخ هستند. البته در این نوشته به مانند بیشتر نویسنده پهلوی ستیزان بخشی نیز به کربلای 28 مرداد و شهید کربلا دکتر محمد مصدق و روضه خوانی برای آن اختصاص داده شده است. البته روضه های ویژه در این زمینه را احتمالا در سالروز آن می توانیم بخوانیم.اما در پایان به عنوان یک جوان ایرانی می خواهم چند خطی خطاب به این جماعت ملی مذهبی (که نام اندیشه و تشکیلاتشان بیانگر آن است که اساسا معنای ملی و ملی گرایی را نمی دانند) بنویسم که البته برای سایر پهلوی ستیزان هم هست :شما دروغگویان کسانی هستید که بر خلاف همه دروغهای این سی و چند ساله خمینی را حداقل 15 سال پیش از شورش 57 می شناختید و در بلوای 15 خرداد که در اعتراض به حق رای و انتخاب شدن زنان بود همراه و همگام خمینی بودید و 15 سال پس از آن نیز با اندیشه و عملکرد مخرب و ضد ایرانی خود یکی از سیاه ترین حکومت های تاریخ ایران را روی کار آوردید. شما بهتر است دم از ملی گرایی و زن مستقل و ایران نزنید و به جای آن یک بار کارنامه نکبت بار خود را ببینید که چه خیانتهایی به ایران و ایرانی کردید و دروغهایی گفتید و یک عذرخواهی در پیشگاه ملت ایران از گذشته تان بکنید. کار سیاسی کردنتان پیشکش.

هر خونی که در این سی و چند سال ریخته شده شما نیز در آن سهیم هستید. هر ایرانی که از سرزمینش آواره شده و هر خانواده ای که از هم پاشیده و هر جوانی که امروز در نا امیدی زندگی می کند یا به دلیل شرایطی که شما در به وجود آوردنش نقش داشتید خودکشی می کند شما در آن سهیم هستید. اندیشه مخرب شما که وام گرفته از امثال شریعتی و بازرگان است این بلا را بر سر این سرزمین آورده. خیال نکنید همین که از قدرت کنارتان گذاشتند دیگر همه کارنامه نکبت بار شما را فراموش می کند و تا زمانیکه در پیشگاه ملت ایران نگویید اشتباه کردیم و هنوز بر همان راه احمقانه و ضد ملی که سبب رقم خوردن این دوره سیاه تاریخ ایران زمین شد پافشاری می کنید من شخصا از کارهایی که این حکومت در حق شما و امثال شما می کند حتی به اندازه سر سوزنی ناراحت نمی شوم. جان همه شما و امثال شما حتی به اندازه یک تار موی جوانی که هیچ نقشی در آن شورش نداشته ولی امروز تاوانش را می دهد ارزش ندارد.

پیروز باشید. پاینده ایران و ایرانی.

به امید ایرانی آباد و آزاد و به امید آگاهی ایرانی

منبع : سامانه پارس دیلی نیوز

نوشته:کاوه، مدیر وبلاگ میهن پرست19 مرداد1391

 اعضای جبهه ملی و نهضت آزادی ایستاده در صف برای بوسیدن یاسر عرفات فلسطینی تروریست و آدم کش از چپ به راست ایستاده در صف برای بوسیدن یاسر عرفات آدم کش تروریست: داریوش فروهر- صباغیان- کریم سنجابی ( پیر مرد) -مهدی بازرگان‌،یاسر عرفات ( فلسطینی)- حسن نزیه- یدالله سحابی( پدر عزت الله سحابی )


اعضای جبهه ملی و نهضت آزادی ایستاده در صف برای بوسیدن یاسر عرفات فلسطینی تروریست و آدم کش
از چپ به راست ایستاده در صف برای بوسیدن یاسر عرفات آدم کش تروریست: داریوش فروهر- صباغیان- کریم سنجابی ( پیر مرد) -مهدی بازرگان‌،یاسر عرفات ( فلسطینی)- حسن نزیه- یدالله سحابی( پدر عزت الله سحابی )

حسنین هیکل: اگر این شاعر بزرگ را نداشتید شما هم مثل ما عرب بودید!

حسنین هیکل روزنامه نگار ( ویرایشگر روزنامه الاهرام) مصری: فردوسی با سرودن شاهنامه به شما، زبان مادری، غرور ملی و همه چیز داد.

نظام پادشاهی و پدیده دموکراسی

تصویر اعلامیه استقلال پادشاهی هلند در 1581

تصویر اعلامیه استقلال پادشاهی هلند در 1581

 
 پادشاهی هلندوانگلستان دموکراسی های مدرن راسامان دادند

اعلامیه استقلال هلند در 1581 صادر شده است که در بخشی از آن آمده است:«… مردم می توانند قانونا مبادرت به برگزیدن شاه دیگری [غیر از شاه مستبد] کنند تا مدافع آنان باشد…» (دائره المعارف دمکراسی، زیر نظر مارتین لیپست)؛ در این زمان (1581) هنوز دو قرن تا پیروزی انقلاب کبیر فرانسه و استقلال ایالات متحده آمریکا باقی مانده بود و هنوز جمهوری مدرن متولد نشده بود، اما پادشاهی هلند و نیز پادشاهی انگلستان به تدریج دمکراسی های مدرن را سامان دادند، در انگلستان سابقه آزادیخواهی به سال 1215 باز می گردد، زمانی که ماگناکارتا یا منشور کبیر از سوی شاه «جان» و با فشار اشراف و کشیشان صادر شد و در پی آن نوعی از جمهوری اشراف یا مشروطه سلطنتی شکل گرفت، منشور کبیر گرچه اعلام مشارکت و شراکت دو گروه نخبه اجتماعی (بارون ها و کشیش ها) در حکومت بود اما از آن جا که نهادهای حقوق اساسی مدرن مانند هیات های منصفه و پارلمان را ایجاد کرد، پایه دیگر اعلامیه های حقوق بشر شد و در تدوین اعلامیه استقلال آمریکا و نیز اعلامیه حقوق بشر نقش اساسی داشت

محمد قوچانی(1384)، یادنامه شرق، تاریخ و اندیشه


تصویر خوان کارلوس پادشاه اسپانیا از 1975

پادشاه اسپانیا از بازگشت دیکتاتوری جلوگیری کرد

بازگشت سلطنت در نظام های جمهوری اتفاقی است که بارها در تاریخ تکرار شده و حتی به صورت یک قانون در علم سیاست (قانون بازگشتِ ارزش های عصر قبل از انقلاب) در آمده است، عصر اسکندر و ایجاد امپراتوری روم پس از سقوط جمهوری روم، بازگشت خاندان بوربون ها پس از سقوط جمهوری فرانسه یا تمایل بناپارت ها (ناپلئون و برادر زاده وی) به امپراتوری از پس جمهوری فرانسه و نیز احیای سلطنت اسپانیا پس از دوره جمهوریت در این کشور از جمله مهمترین نمادهای بازگشت صورت های سنتی حکومت پس یک دوره مدرنیسم افسار گسیخته سیاسی است … انگلستان پس از سقوط کرامول هرگز رنگ جمهوری را ندید و ملت این کشور تا کنون مشروطه سلطنتی را بر جمهوری ترجیح داده اند … [در اسپانیا] مهمتریت نماد سقوط جمهوری یعنی پادشاه خوان کارلوس در تلویزیون اسپانیا ظاهر شد و خطاب به مردم چنین گفت:«تاج و تخت سمبل جاودانگی و یکپارچگی میهن نمی تواند تحمل کند که عده ای با اعمال یا رفتارهای خود از طریق زور راه را بر روند دمکراتیک سد کنند، روندی که توسط قانون اساسی و از طریق آزادی بیان مردم اسپانیا مشخص و تعیین شده و مردم اسپانیا در زمان مناسب و از طریق همه پرسی آن را مورد تایید قرار داده اند»؛ در کمال شگفتی شاه خود را شاه مشروطه ساخت و از بازگشت دیکتاتوری جلوگیری کرد … اسپانیا هم اکنون دولتی دموکراتیک است که در آن شاه سلطنت می کند، کلیسا از اخلاق پاسداری می کند و احزاب حکومت می کنند

محمد قوچانی (1384)، یادنامه شرق، تاریخ و اندیشه

دروغگویان قدیمی و دروغهای تازه

در روزها و هفته های اخیر برخی از میان گروه هائی با هدفهای شناخته شده، حملات تازه ای را در مخالفت با فعالیت ها و سخنان شاهزاده رضا پهلوی در منابع اینترنتی و تلویزیونی آغاز کرده اند و در این حملات کار را به جائی رسانده اند که از “نامهای فرزندان شاهزاده” گرفته تا دیدگاه های ایشان در مورد یک “فیلم ایرانی که اخیراً موفق به دریافت جایزه اسکار شده” و نیز “تصوراتش” از بیان مطلبی از قول یک مخالف پیشین در یک مصاحبه، مورد هدف و انتقادهای بی پایه قرار گرفته و چه بسا بزودی، بزعم برخی، این انتقاد هم بر شاهزاده وارد باشد که چرا به فلان شهروند ایرانی که سگش سه قلو زائیده تبریک نگفته!

سی و چند سال از آغاز برپائی جمهوری و آنهم از نوع اسلامیش در ایران میگذرد اما بنظر میرسد که، برای برخی از ایرانیان، هنوز انقلاب و انقلاب بازی با شیوه های بی اعتبار قدیمی ادامه دارد و هدف این انقلاب هم هنوز همان دستگاهی است که بیش از سی سال پیش به همت امثال آنها و با فریب مردم و دروغ های فراوان و بزرگ، از ایران رفت تا ناجیان تازه از راه رسیده بهشت موعود را به مردم ایران ارزانی کنند. میگویند بر طبق آمار بیش از نیمی از جمعیت ایران زیر سی سال هستند و مسلما آنهائی هم که سنشان به چهل و یا کمی بیشتر هم میرسد، به احتمال بسیار، چندان آگاهی از واقعیتهای دوران پیش از انقلاب سال 1979 در ایران ندارند و بهمین جهت، به آسانی میشود روی افکار و دیدگاه های آنها درباره آنچه که به آن دوره مربوط میشود اثرات منفی گذاشت اما برای این کار نیاز به مواد جدیدی است که بشود با بهره گیری از آنها در قالب همان شیوهای قدیمی باین کار پرداخت زیرا بی اعتباری بسیاری از تبلیغات بی پایه گذشتهِ مخالفان بی دانش و مغرض که بطور گسترده ای آشکار شده بهره گیری مجدد از آنها را مشکل کرده. آنچه در حدود صد سال گذشته در ایران روی داده بخوبی نمایانگر میزان اعتباریست که میشود برای مدعیان مخالفت با رژیم پیشین ایران قائل شد.

آنچه در اثر اعمال و ادعاهای بی پایه مخالفان بی دانش و ناآگاه و نیز غفلت ها و سوء استفاده های برخی از دست اندر کاران و شریکان حکومت در آنزمان، در سال 1979 بر سر مردم ایران آمد، و نیز آشکار شدن بی پایگی بسیاری از دروغها و تبلیغات مخالفان حکومت پس از وقایع 1979، بسیاری از ایرانیان را به ارزیابی دوباره شخصیتها و قضاوت های گذشته خود وادار کرده است. این باز نگری گذشته مسلما حقایق زیادی را برای بسیاری که در پی یافتن آن بوده اند آشکار کرده و بهمین جهت پذیراندن ادعاهای بی پایهِ تازه در قالب حقیقت با شیوه های قدیمی هوچیگری به آسانی میسر نخواهد بود، و بجز در میان گروهی محدود با دیدگاه های خاص و همسو با مدعیان دروغگوی قدیمی که هنوز زیر تاثیر نفرتی کور قرار دارند یا از آگاهی کافی بر خوردار نشده اند، خریدار نخواهد داشت.مدتیست که بساط تیترهای دهان پرکن اما تهی از هر گونه محتوی بازاری گرم پیدا کرده و این بازار گرم کارش بجائی رسیده که حتی وکیل ها و وزیرهای دولت های جمهوری اسلامی هم برای عقب نماندن از قافله دست بدامان مدرک سازان و مدرک فروشان شده اند. ظاهراً چنین بنظر میآید که با یک تیتر علمی حد اقل پنجاه در صد حقانیت بدست آمده و آنچه میماند هم با کمی قلمبه بافی بویژه برای مخاطبانی که منابع آگاهیشان به مطالب فیس بوک و مجادله های تلویزیونی محدود میشود بآسانی در دسترس قرار دارد. بیچاره مردمی که خِرَدشان را به چشمشان و چشمشان را بدهان این فاضلان بی فضل و مغرض دوخته باشند تا شاید گرهی از کارشان باز شود و چیزی بر آگاهیشان بیافزاید. در این میان دنباله روان این دار و دسته هم که آتش بیار معرکه گیری آنها میشوند گوی سبقت در مجیز گوئی از هم میربایند تا جائیکه با اعطاء القاب گوناگون و بی پایه به این مدعیان کوشش میکنند متاع مراد خود را خریدنی تر از آنچه هست جلوه دهند و خر مهره را بجای دُرٌ و گوهر به خلق خدا بفروشند .

آنچه شاید بر بسیاری روشن باشد اینست که دانش و آگاهی درست در زمینه های اجتماعی چیزی است فرا تر از یک تیتر علمی یا حتی وقت گذرانی در محضر یک استاد یا آموزگار. آگاهی واقعی بیش از هر چیز نیاز به آسودگی انسان از انحرافات اندیشه دارد تا شخص بتواند بدون پیش داوری به بررسی هر مطلبی بپردازد و به یک نتیجه گیری درست برسد نه آنکه تنها آنچه را خود میپسندد ببیند و به واقعیت های دیگر توجهی ننماید. اگر این مطلب در هر زمینه تحقیقی یا تحلیلی، بویژه در زمینه های مربوط به تاریخ و جامعه، نادیده گرفته شود بدون شک ما را به بیراهه خواهد کشاند. چه بسا افرادی که القاب علمی متعددی را یدک میکشند امٌا ذره ای بو از معرفت واقعی و انسانیت نبرده و جز به فکر منافع فردی و زودگذر نیستند. ظاهراً این موضوعِ بسیار بدیهی برای برخی از ایرانیان که مدعی دمکرات مآبی و آزادیخواهی نیز هستند، کمتر از اثبات ادعاهای نادرستشان به هر قیمت، ارزش دارد.در روزها و هفته های اخیر برخی از میان گروه هائی با هدفهای شناخته شده، حملات تازه ای را در مخالفت با فعالیت ها و سخنان شاهزاده رضا پهلوی در منابع اینترنتی و تلویزیونی آغاز کرده اند و در این حملات کار را به جائی رسانده اند که از “نامهای فرزندان شاهزاده” گرفته تا دیدگاه های ایشان در مورد یک “فیلم ایرانی که اخیراً موفق به دریافت جایزه اسکار شده” و نیز “تصوراتش” از بیان مطلبی از قول یک مخالف پیشین در یک مصاحبه، مورد هدف و انتقادهای بی پایه قرار گرفته و چه بسا بزودی، بزعم برخی، این انتقاد هم بر شاهزاده وارد باشد که چرا به فلان شهروند ایرانی که سگش سه قلو زائیده تبریک نگفته! ً

در روزهای گذشته مطلبی از شخصی بنام آقای محمد امینی منتشر شد که در آن به استناد یک گزارش نا مطمئن که بواسطه بهره گیری از ترجمه های مخدوش برخی مطالب را بگونه ای نادرست از قول شاهزاده رضا پهلوی نقل کرده، به ایشان به شیوه ای توهین آمیز پرخاش و بد گوئی شده. این شیوه برخورد با شاهزاده رضا پهلوی بویژه از سوی هواداران گروهی که خود را متولیان دموکراسی خواهی در ایران میدانند و رهبران آنها بیش از سی سال پیش، در ماه های پیش از انقلاب آیت الله خمینی و سرنگونی نظام پیشین، بهترین فرصتها را برای بدست گرفتن امور کشور در اختیار داشتند اما از بهره گیری از آن به بهانه های گوناگون سر باز زدند، چیز تازه ای نیست.

در آن روزها، همان نفرت ها و کینه های قدیمی در کار بود تا به انتقام شکست گذشته زمینه سر نگونی و از هم پاشیدگی کامل سیستم را فراهم آورند و مردم و کشور را به بهشت دموکراسی خواهی خود هدایت کنند. امروز نیز همان کینه های قدیمی در کارند تا مردم را قانع کنند که شاهزاده رضا پهلوی آن هدفهائی را در سر دارد که آنها میگویند نه آنچه که خودش میگوید!تجربه نشان داده که این گونه مدعیان و برخی هوادارانشان بکلی گوش خود را به هر صدای دیگری بسته و تو گوئی که انگار سودائی دگر در سر دارند. گوش آنها به هیچکس و هیچ چیز بدهکار نیست و حرف فقط حرف خودشان است! دموکراسی و دموکراسی خواهی هر ایرانی اگر همراه با تائید آنها نباشد بحساب نمی آید بویژه اگر این ادعا از طرف شخص یا اشخاصی باشد که آنها دوست ندارند. واقعیت ها برای آنها همانست که خودشان فکر میکنند و میگویند و مینویسند و جز آن هیچ واقعیت دیگری وجود ندارد. اینگونه بود که در بحرانی ترین شرایط کشور، مدعیان رهبری آزادیخواهی و دموکراسی طلبی در ماههای پر آشوب انقلابی، ندای مرحوم دکتر بختیار، آخرین نخست وزیر قانونی رژیم پیشین را، در باره استبداد نعلین نشنیدند و او را در مقابله با آشوب طلبان وهمدستان توطئه گر آنها تنها گذاشتند.امروز بار دیگر تاریخ تکرار میشود. شاهزاده رضا پهلوی که جوانی و بیشتر عمر خود را مانند ملیونها ایرانی دیگر در تبعید گذرانده، در حالیکه پرچم مبارزه ملی برای یک دگرگونی بنیادی در ایران را بدوش گرفته و همصدا با ایرانیان دیگر ندای آزادیخواهی و دموکراسی طلبی سر میدهد، بگونه ای ناجوانمردانه مورد حمله کسانی قرار میگیرد که آزادیخواهی و دموکراسی طلبی را ملک طلق و میراث خود میدانند و با بر چسب های گوناگونی که به این و آن میزنند خواهان خفه شدن صدای دیگران هستند. در فرهنگ اینان هر چیز بجز جمهوریخواهی آنهم از نوعی که آنها میگویند قابل پذیرش نیست.

در این فرهنگ، هوا خواهان جمهوری دموکراتیک اسلامی مانند مجاهدین خلق یا هواداران جمهوری دمکراتیک سوسیالیستی و دیگران، در کنار هوا خواهان پادشاهی پارلمانی همه از واقعیت بدورند و جائی در مدینه فاضله آنها ندارند. بزعم این مدعیان دموکراسی خواهی و جمهوری طلبی، شاهزاده رضا پهلوی حق ندارد بگوید که میشود مانند یک نلسون ماندلا یا مهاتما گاندی از او برای رسیدن به هدفهای ملی بهره برد چون در دیدگاه تنگ نظرانه آنها جائی برای مقایسه موقعیت شاهزاده رضا پهلوی با ماندلا یا گاندی وجود ندارد. اینها شاید نمیدانند که تنها وجه مشترک میان ماندلا و گاندی مقبولیت ملی و شناسائی بین المللی آنها بود.

در حالیکه ماندلا برای رسیدن به هدفهای ملی در زمانی به اسلحه متوسل شد، گاندی از ابتداء راه مبارزه منفی و مسالمت آمیز را در پیش گرفت. اما در پایان کار، پذیرش گسترده و ملی آن رهبران بود که مبارزه را به نتیجه رساند. شاهزاده رضا پهلوی به عنوان یک شخصیت برجسته و شناخته شده در سطح ملی و بین المللی بهترین کاندیدائیست که میتواند رلی مانند مهاتما گاندی یا نلسون ماندلا در مسیر مبارزه آزادیخواهانه مردم ایران داشته باشد.مسلم است که این موضوع بویژه برای برخی که بگونه ای خود را در تضاد با شخص شاهزاده رضا پهلوی به عنوان نماد سیستم پیشین در ایران میدانند خوش نیاید و در این مسیر تا حد وارونه جلوه دادن حقایق پیش بروند و حتی مطالبی را که بکرٌات از طرف ایشان بروشنی در بیانیه ها و مصاحبه ها نقل شده نفی و آنها را باطل بدانند. اگر کسی نخواهد چیزی را بپذیرد این حق را دارد و هیچ کاری برای آن هم نمیشود کرد اما انتظار اینکه دیگران در مقابل ادعاهای نادرست و وارونه گوئی های این مدعیان سکوت اختیار کنند یا آنها را تائید کنند بسیار بیجا خواهد بود. شاهزاده رضا پهلوی حتی حق دارد که بگوید بر اساس قانون اساسی قدیم ایران وارث پادشاهی ایران است، اما سالهاست که خود ایشان این موضوع را با ارده مردم ایران در یک همه پرسی واگذار کرده است.

آقای امینی مینویسد: “اما، از شوخی گذشته، راستی تلخی در این سخن آقای رضا پهلوی نهفته است. ایشان سربسته می گویند که پدرشان بهتر می بود شماری بیشتر از «انقلابی های آن موقع» را اعدام می کردند تا شاید انقلابی در نمی گرفت و ایشان به جای آن که دل به سودای شاهی بر سبیل محمدعلی میرزایی بسته باشند، اینک برتخت نادری نشسته و شاه شاهانی دیگر می بودند”چنین بنظر میآید که آقای امینی ید طولائی در تعبیر و تفسیر سر بسته گوئی های دیگران دارند بطوریکه یک نقل قول ساده از طرف شاهزاده میتواند دلیلی باشد برای اینهمه قیل و قال و جنجال که او سودای محمد علی میرزائی در سر دارد! بقول بعضیها “یا للعجب”! چقدر آسان میشود آسمان و ریسمان را بهم بافت و به نتایج دلخواه خود هم رسید. این حرف را که اگر در سال 1979 و پیشتر از آن خشونت بیشتری از طرف حکومت بکار برده میشد نتیجه کار فرق میکرد من از بسیاری ایرانیان (درون کشور) شنیده ام و این چیزی نیست که شاهزاده رضا پهلوی از خودش ساخته باشد. با وجود این فلاکتهائی که به همت مدعیان خود محور و پر مدعای دموکراسی خواهی بر سر آن ملت و مملکت آمده آیا این عجیب است که یک ایرانی آرزو داشته باشد که کاش اعدام میشد و این روزگار فلاکت آمیز را برای کشور و مردمش نمیدید؟

بدون شک اگر آن روزگار و آن شرایط ادامه پیدا میکرد ایران امروز چهره دیگری داشت اما آیا همانهائی که زمینه سازان آن بساط انقلاب بازی بودند ویا نسلهای بعدی آنها باز هم همان حرفها و همان قصه های بی پایه را امروز هم تکرر نمیکردند؟ این انقلاب بایستی پیش میآمد تا مشت خر مهره فروشان باز شود و قلابی بودن متاع آنها به بهاء سرافکندگی و بیچارگی ملتی آشکار گردد.شاهزاده رضا پهلوی بارها در سخنان یا مطالبی که نوشته اند بروشنی مخالفت خود را با حمله نظامی به ایران بیان کرده اند و اینکه ما اینحرف ایشان را که بسیاری از ایرانیان در صورت وقوع یک هجوم نظامی بر علیه رژیم جمهوری اسلامی وارد عمل خواهند شد به حمایت ایشان از حمله به ایران تعبیر کنیم نه تنها غیر منصفانه بلکه یک دروغ آشکار است.بیش از بیست و چند سال پیش، من شخصاً به ایرانیانی در داخل ایران برخورده ام که آرزو داشتند غربی ها برای نجات آنها به ایران حمله کنند و این در زمانی بود که جنگ با عراق در جریان بود. این چه ارتباطی به رضا پهلوی دارد؟ البته به اعتقاد من نه آن موقع نه امروز دخالت کشورهای غربی بویژه آمریکا در ایران هرگز نمیتوانست و نمیتواند در جهت منافع مردم ایران باشد و روی همین اصل، همچون شاهزاده رضا پهلوی، با هر گونه دخالت نظامی در ایران بوسیله غرب مخالف هستم. از آن گذشته آنچه در کشورهای عراق و افغانستان و اخیراً لیبی پیش آمد جلوی چشمان ماست.نام شاهزاده رضا پهلوی بدون شک یک نام شناخته شده و آشنا برای هر خانواده ایرانی در داخل ایران است. چه آنها که انتظار رهائی خود را بهمٌت او دارند چه آنهائی که مراقب حرکتها و گفتار او هستند تا کارها و حرکات خود را بر علیه او نظام دهند. برافروختگی آقای امینی و امثال او از اینکه شاهزاده رضا پهلوی چنین مطلبی را عنوان کرده است با هیچ منطقی سازگاری ندارد و قابل توجیه نیست.

این موضوع تنها کم ظرفیتی مدعی در رابطه با درک و پذیرش واقعیات، به آنگونه که هستند، را نشان میدهد. ایشان خرده میگیرند که چرا رضا پهلوی گفته است با رهبران جنبش سبز در داخل بطور غیر مستقیم در ارتباط بوده و آنرا دلیل “نا فرهیخته” بودن ایشان میداند. ظاهراً عدم تماس با افرادی مانند رهبران داخلی جنبش سبز، در قاموس “دموکراسی خواهی” امثال آقای امینی، آدمی را فرهیخته تر میکند.نکته دیگر که موجب بر افروختگی آقای امینی شده بیان این مطلب است که شاهزاده رضا پهلوی گفته است پدرشان اعتقاد داشت برای بر پائی دموکراسی بهتر است که نخست شرایط یک جامعه مدنی را بر قرار ساخت. هیچ روشن نیست که آقای امینی چه تصوراتی در ذهن خود از جامعه ایران دارد؟ آیا ایشان و همفکرانشان تصور میکنند برای بر قراری دموکراسی تنها میتوان به یک قانون اساسی، یک مجلس و دولت منتخب اکتفا کرد و شهروندان بجز شرکت در انتخابات و رای دادن هیچ رل دیگری در دموکراسی نخواهند داشت؟ مهمترین بخش دموکراسی نه در مجلس و دولت بلکه در رفتار تک تک افراد یک اجتماع تبلور میابد. از بالا ترین مقامهای کشور تا عادی ترین شهروند میبایست قانون پذیر و پیرو قانون باشد تا یک جامعه بتواند به اجرای دموکراسی قادر شود. احترام به قانون (حتی یک قانون بد) بنیان دموکراسی است و گرنه نوشتن بهترین قانونها و داشتن بهترین قانون اساسی هم نمیتواند یک جامعه قانون ناپذیر را که به شرایط هرج و مرج خو گرفته به یک دموکراسی تبدیل کند. در غیر این صورت جامعه ناچار خواهد بود هزینه های گزافی را صرف ایجاد و نگهداری نیروهائی کند(مانند پلیس) که نگاهبان اجرای قانون باشند که این خود مشکلات دیگری را در پی خواهد داشت.

سر باز زدن مرحوم دکتر مصدق از پذیرش و اجرای حکم قانونی پادشاه فقید ایران در سال 1953 (حتی اگر آن قانون بزعم برخی قانون بدی بود) یک نمونه بارز از این مطلب است که جامعه آنروز ایران حتی در بالا ترین بخشها در زمینه قانونمندی و قانون پذیری دچار مشکل بود.دموکراسی پیش از هر چیز نیاز به زمینه سازی فرهنگی و اجتماعی دارد. اجرای دموکراسی (آنهم بشوه دموکراسی غربی) در یک جامعه که در آن خانها و خانزاده ها و گردن کلفتها و چاقوکشهای وابسته به آنها بر مقدرٌات مردم حاکم باشند و فساد در دستگاههای دولتی، قضائی و انتظامی آن رایج (که آنهم از تبعات ضعف فرهنگی در جامعه هست)، چگونه میتواند عملی شود؟

مردمی که نمیتوانند دریابند که ایستادن در صف اتوبوس و احترام گذاشتن به نوبت و حقوق دیگران بیشتر بنفعشان است تا “زرنگ بازی” و میانبُر زدن، چگونه میتوانند ضامن حفاظت حقوق جمعی خود و اجرای دموکراسی باشند؟ دموکراسی متعلق به مردم است نه احزاب سیاسی و دار و دسته های قلدر یا حکومتها و، در یک دموکراسی ایده آل، این تنها مردم هستند که میتوانند با آگاهی همگانی خود نسبت به رعایت حقوق دیگران، نگاهبان دموکراسی باشند و از فساد و انحراف پیشگیری کنند اما اگر بدلیل ضعف آگاهی و فرهنگی نتوانند از پس این کار برآیند آنگاه زمینه برای سوء استفاده شارلاتانها و زورگویان فراهم میشود تا بکمک مشتی اوباش، یا با تهدید و ترساندن مردم ساده (چنانکه در سال 1979 پیش آمد) یا با فریب و رشوه و تطمیع آنها به هدفهای سودجویانه خود برسند.همچنین در هفته های گذشته مطلبی بوسیله آقای حسین شریعتمداری در یک مصاحبه با صدای آمریکا مطرح شد که در آن، آقای شریعتمداری ادعا کرد که دموکراسی نیازی به زمینه سازی ندارد و جامعه ایران میتوانست دموکراسی را بخوبی به مرحله اجرا در آورد و بهمین جهت نیاز به برنامه ای برای ایجاد زمینه برای ایجاد یک جامعه مدنی از طرف حکومت نبود.

مدتی است که این حرفها در محکومیت و مقابله با این موضوع گفته میشود که پادشاه فقید معتقد بود جامعه ایران هنوز آمادگی برای باجرا در آوردن اصول دموکراسی را نداشت. جالبتر اینکه همان گروهی که به پادشاه فقید خرده میگیرند که چنان اعتقادی داشته، در عین حال معتقدند که رژیم گذشته با تقویت بنیاد اعتقادات مذهبی مردم موجب گسترش ناآگاهی آنها شده بگونه ای که آنها پذیرای حکومت مذهبی بشوند . ظاهراً آگاهی از دیدگاه برخی فقط ضدیت با مذهب (آنهم مذهبی که اکثریت بزرگی از ایرانیان بآن معتقد ند) است و از اینکه شاه فقید فرائض مذهبی خود را مانند هر مسلمانی بجا میآورده آنرا دلیل زمینه سازی برای انقلاب اسلامی میدانند. رویهمرفته بسیاری از این منتقدان ضمن اینکه معتقدند که ایرانیان در آنزمان آمادگی کامل برای بر قراری یک دموکراسی داشتند در عین حال اعتقاد دارند که انقلاب اسلامی برهبری خمینی بر اساس اسلامگرائی و ناآگاهی مردم که رژیم مسئول آن بود روی داده.در این موضوع هیچ شکٌی نیست که رژیم گذشته ایران (مانند هر سیستم دیگری) کاستی هائی داشت ولی نباید فراموش کرد که مجموعه گردانندگان سیستم همه ایرانیانی بودند که اکثراً مقامها و موقعیت های خود را به یمن تحصیلات در دانشگاه هائی که در ایران در دوره خاندان پهلوی بر پا شده بود و یا در دانشگاه های خارج (بعضاً با کمکهای مالی دولت) بدست آورده بودند. بسیاری از این ایرانیان مسئولیتهای خود را به بهترین شکل انجام میدادند اما کسانی هم بودند که اهل قانون شکنی، دروغ، سوء استفاده و خیانت بودند و همینها بودند که با تضعیف سیستم زمینه را برای پذیرفتن دروغهای مخالفان(از طرف بخشی از مردم)، که با بوق و کرنا در برخی رسانه های خارجی نیز تبلیغ میشد، مهیٌا نمود.

آنچه امروز نیز با سر و صدای زیاد از راههای گوناگون بوسیله بعضی افراد و رسانه ها بر ضد شخص شاهزاده رضا پهلوی تبلیغ میشود در راستای همان هدفها ی قدیمی است که مردم ایران را به بیراهه کشاند و هیولای جمهوری اسلامی را در پس چهره های خوش خط و خال بر سر مردم ایران استوار کرد.دروغ بزرگ دیگری که بر علیه پادشاهان خاندان پهلوی بوسیله برخی مدعیان تبلیغ میشود اینست که آنها اصول قانون اساسی را زیر پا گذاشته اند بدون اینکه هیچکدام از این ادعا ها با یک مورد واقعی از این قانون شکنی همراه باشد. واقعیت اینست که یک سیستم و جامعه هرگز نمیتواند به صرف داشتن یک قانون اساسی متمدنانه و پیشرو بلافاصله از یک حالت سنتی و عقب مانده (آنچنان که در دوران حکومت قجرها بود) به یک جامعه و سیستم پیشرو و مترقٌی تبدیل شود و قانونها همگی مو بمو اجرا گردد.

از زمانی که انقلاب مشروطه منجر به برقراری پارلمان در ایران شد تا زمان روی کار آمدن رضا شاه بزرگ در ایران هنوز دستگاه قضائی کشور در اختیار ملایان و حاکمان شرع بود که بشیوه سنتی بر اساس قانون شرع (آنطور که هر حاکمی برای خود تفسیر میکرد) در امور قضائی حکم میراندند. نکته مهم اینکه بر قراری “عدالت خانه” در واقع اصلی ترین درخواستی بود که جنبش مشروطه خواهی ایران از ابتداء آنرا در خواست کرده بود اما هیچکس هیچ کاری در زمینه اجرای آن انجام نداد.تنها بعد از روی کار آمدن رضا شاه و به همٌت او بود که با فرستادن گروهی از ایرانیان به کشورهای اروپائی و آموزش آنها به عنوان قاضی و حقوقدان زمینه برای خارج کردن دستگاه قضائی از دست ملایان و حاکمان شرع، و اجرای مهمترین درخواست مشروطه خواهان، یعنی برقراری عدالت خانه، فراهم شد. مسلماً حتی پس از آن هم مشکلات دیگری بود که اجرای صد در صدِ اصول قانون اساسی به شیوه ای که بتواند اکثریت را راضی کند نمیتوانست عملی باشد. یکی از اصولی که هرگز باجرا در نیامد اصلی بود که بر طبق آن پنج مجتهد جامع الشرایط بر مصوٌبات مجلس حق وِتو داشتند که این موضوع بتنهائی مسلماً میتواند دلیل بر براعت رژیم گذشته از اتهام زمینه سازی برای بر قراری جمهوری اسلامی باشد اگر چه نقض آشکار قانون اساسی بود (که در واقع از ابتداء باجرا در نیامده بود).

بدون شک اگر چنان اصلی باجراء درمیآمد امور کشور با روزگار امروز ایران تحت سلطه فرمانروایان اسلامی چندان تفاوتی نداشت.همه این تناقضات نشان از این دارد که در شرایط جامعه ایران در آنزمان امکان اجراء کامل همه اصول قانون اساسی بدون زمینه چینی های لازم وجود نداشت زیرا جامعه در مسیر یک تحوٌل و دگرگونی عمیق و بنیادی قدم بر میداشت که امکانات ویژه ای را طلب میکرد و در آن شرایط نه تنها برنامه و نیٌَت درست در اداره امور کشور بلکه ثبات و امنیت از جایگاه ویژه ای برخوردار بود. چه بسا که بتدریج اصلاحاتی در قانون اساسی وارد میشد تا آنرا با نیازهای دموکراتیک جامعه بیشتر منطبق کند. تبدیل شدن ژاپن به دموکراسی بعد از طراحی چند قانون اساسی که هرکدام به علتی پذیرفته نشد، تنها بعد از جنگ دوم جهانی زیر کنترل شدید و با دخالت و تدوین قانون اساسی جدید بوسیله نیروهای نظامی آمریکا میسٌر شد امٌا عامل سنتی احترام به امپراطور به عنوان سَمبُل وحدت نه تنها مانعی برای برقراری دموکراسی نبود بلکه به آن بسیار کمک کرد. امروز در ژاپن ما شاهد همه موفقیتهای آن جامعه به عنوان یک جامعه پیشرفته و آزاد هستیم امٌا در آن جامعه سَمبُل وحدت ملٌی، حتی بعد از در گیر نمودن کشور در یک جنگ خانمان سوز، هرگز مورد بی احترامی منتقدین ریز و درشت و دروغ پرداز قرار نمیگیرد

سهراب فردوسی

منبع:سایت ایرانیان


توضیح در مورد نتایج یک تحقیق پیرامون نژاد ایرانیان


اینجانب در مصاحبه خود با گزارشگر محترم بی بی سی فارسی به هیچ عنوان ادعا و عنوان نکرده ام که “اکثر ایرانیان نژاد آریائی ندارند” و این جمله که به اشتباه به عنوان تیتر گزارش انتخاب شده، کاملا با آنچه اینجانب مطرح کرده و باور دارم متفاوت است.

تحقیقات اخیر ژنتیکی اینجانب نشان می دهند که عموم اقوام و گروه های جمعیتی ایرانی که در ایران امروزی (و حتی فراتر از مرزهای سیاسی فعلی ایران) ساکن هستند، علیرغم اینکه دارای تفاوتهای جزئی فرهنگی هستند و حتی گاه به زبانهای مختلف هم تکلم می کنند، دارای ریشه ژنتیکی مشترکی هستند و این ریشه مشترک به جمعیتی اولیه که در حدود ده تا یازده هزار سال پیش در قسمتهای جنوب غربی فلات ایران ساکن بوده بر می گردد.

این مطالعات ژنتیک نشان می دهند که شباهت های ژنتیکی ما ایرانیان با اروپائیان نه به دلیل مهاجرت اقوامی از اروپا به ایران (در حدود چهار هزار سال قبل) بلکه به دلیل مهاجرت کشاورزان ایرانی به سمت اروپا (در حدود ده هزار سال قبل) می باشد.

اندکی تفحص در منابع و مدارک تاریخی موجود نشان می دهد که کلمات “آریا و آریائی” به کرات توسط شخصیتهای تاریخی و مورخان داخلی و خارجی مورد استفاده قرار گرفته و دارای معانی مختلفی بوده اند، مثلا به عنوان نامی برای یک جمعیت باستانی در ایران، نامی برای زبان ایران باستان و حتی نامی برای سرزمینی که محل اقامت ایرانیان باستان بوده است به کار رفته است. اسناد و شواهد تاریخی و باستان شناسی نشان می دهد که آریائیان اقوامی مهاجر نبوده اند، بلکه از حدود ده هزار سال قبل در این سرزمین ساکن بوده و مبدا و منشاء بزرگترین ابداعات و نو آوریهای انسان مدرن بوده اند (از جمله ابداع کشاورزی، پیدایش نخستین روستاها و شهرهای کشف شده در جهان، اهلی کردن حیواناتی چون احشام برای اولین بار، ابداع خط و نگارش و بنیان گذاری بزرگترین و اولین تمدنهای پیشرفته بشری در بسیاری از نقاط ایران مانند جیرفت، سیلک، شهر سوخته).

هر چند بررسی دقیق اینکه آریائیان که بوده اند، چه وقت و در کجای سرزمینهای ایران باستان ساکن بوده اند نیاز به تحقیقات جامع زبان شناسان، متخصصان تاریخ و باستان شناسی دارد، امروزه شواهد مختلفی از جمله یافته های باستان شناسی و ژنتیک درستی این فرضیه که اقوامی از سرزمینهای دور اروپائی به فلات ایران مهاجرت کرده اند را به طور جدی مورد سئوال قرار داده و آنرا رد می کنند.

باور بنده اینست که برخی انسان شناسان و زبان شناسان اروپائی برای فرضیه نژادپرستانه خود که قصد توضیح و توجیه ریشه مشترک و نحوه گسترش زبانهای هندو-اروپائی و حتی برتری نژادی برخی اروپائیان را داشته است و برای اصالت بخشیدن به این فرضیه خود نیاز به یک نام اصیل و باستانی داشته اند و نام “آریائی” را که ریشه در زبانهای سانسکریت و ایران باستان دارد را به امانت گرفته و به نوعی مورد سوء استفاده قرار داده اند.

همزمانی این سوء استفاده علمی دانشمندان اروپائی در قرون نوزدهم و بیستم میلادی با سیاستهای ملی گرایانه وقت و تبلیغات وسیع و آموزش اینکه ایرانیان ریشه در جمعیتهای (آریائی) اروپائی دارند، در طول چندین دهه این باور غلط را در ذهن ما ایرانیان ایجاد کرده است که در حدود چهار هزار سال قبل قبایلی که به زبانهای هندو-اروپائی صحبت می کرده اند (و دانشمندان اروپائی آنها را آریائی نام نهاده اند)، از شمال وارد فلات ایران شده و جایگزین اقوام بومی ایران شده اند و ما ایرانیان امروزی از اعقاب این آریائیان مهاجر هستیم. استناد این دانشمندان اروپائی تغییر زبان ایرانیان باستان از دراویدی به هندو-اروپائی در حدود چهار هزار سال پیش است.

تحقیقات بسیار جدید و برجسته ژنتیکی و زبان شناسی نشان می دهند که زبان یک جمعیت براحتی و حتی با حضور فقط ده در صد از مردان مهاجم یا مهاجر که مزیت و برتری نسبی نسبت به جمعیت بومی داشته اند تغییر می کرده است. این مسئله در کنار شواهد مربوط به تغییرات عمده آب و هوائی و خشکسالی بسیار شدید در فلات ایران که منجر به محو تمدنهای جنوب و جنوب شرقی ایران و مهاجرت وسیع ایرانیان به سمت شمال (در حدود چهار هزارو دویست سال قبل) شده اند، می توانند براحتی تغییر زبان رایج در ایران (از زبان دراویدی به هندو-اروپائی) را در حدود چهار هزار سال قبل توجیه کنند.

در پایان و بطور خلاصه اعتقاد بنده اینست که عموم ما ایرانیان از اعقاب آریائیهائی هستیم که از بیش از ده هزار سال قبل در این سرزمین می زیسته اند و بزرگترین تمدنهای انسانی را پایه گذاری کرده اند و تئوری مهاجرت اقوامی از اروپای شرقی به ایران (که به غلط و حتی عمدا توسط عده ای از دانشمندان اروپائی نام آریائی بر آنها نهاده شده) و جایگزینی اقوام بومی توسط آنان یک فرضیه غلط و نژاد پرستانه وارداتی است.

دکتر مازیار اشرفیان بناب

دانشگاه پورتموث – انگلستان

منبع بی بی سی فارسی

همکاری اکبر گنجی با نایاک برای قطع کمک آمریکا به اپوزیسیون

حسن داعی

از سال 2006 ببعد، سازمان نایاک یک لابی گسترده برای آشتی آمریکا با رژیم ایران آغاز کرد و در این مسیر، انجام چند ژست حسن نیت از طرف آمریکا بسوی تهران در دستور کار قرار گرفت. یکی از این اقدامات، حذف کمک های مالی دولت آمریکا به سازمانهای مدنی و حقوق بشری مخالف رژیم ایران مثل “مرکز اسناد حقوق بشر ” بود.

در همین راستا، سازمان نایاک لابی گسترده ای در کنگره برای قطع این کمک های مالی براه انداخت که چند نمونه از اسناد مربوطه را میتوانید در این آدرس مشاهده کنید. در سال 2007 که نایاک و لابی مماشات مشغول زمینه سازی برای مذاکرات پنهان بین آمریکا و رژیم ایران بود، این لابی به اوج خود رسید. (همچنین نگاه کنید به مقاله ” کارزار نایاک و هادی قائمی برای بدنام و منزوی کردن بنیاد برومند و مرکز اسناد حقوق بشر“)

در اکتبر 2007، اکبر عطری از دانشجویان تبعیدی، مقاله ای در روزنامه وال استریت به چاپ رساند و از ادامه کمک های آمریکا به سازمانهای اپوزیسیون و گروههای مدنی دفاع کرد. همانطور که در یکی از ایمیل تریتا پارسی مشاهده میشود، چند روز پس از چاپ مقاله عطری، دخی فصیحیان، مدیر اجرائی نایاک با اکبر گنجی گفتگو کرده است و گنجی نیز با پیشنهاد وی موافقت نمود تا یک مقاله جدید بر علیه کمک مالی آمریکا به گروههای مخالف رژیم منتشر نماید.

با مطالعه اسناد داخلی نایاک معلوم میشود که این سازمان صدها هزار دلار از بودجه های رسمی آمریکا را دریافت میکرد و این پولها را برای پروژه هائی خرج میکرد که وزارت خارجه رژیم و بقیه نهادهای دولتی بررسی کرده و با آن موافقت کرده بودند.

در حقیقت، نایاک با کمک مالی آمریکا مشکلی نداشت بلکه مخالف کمک به گروههای مستقلی بود که رژیم ایران کنترلی روی آنان نداشت. یک سند داخلی نایاک نشان میدهد که یکی از اعضای مدیریت این سازمان در تهران با مسئولان وزارت خارجه رژیم دیدار کرده است تا هماهنگی لازم برای پیشبرد پروژه هائیکه پول آنرا آمریکا پرداخت میکند انجام شود. در همین راستا، هادی قائمی عضو دیگر هیئت مدیره نایاک، با محمد جواد ظریف سفیر جمهوری اسلامی در سازمان ملل ملاقات کرد تا نحوه انجام پروژه مشترک بین نایاک با یک سازمان ایرانی که توسط خود رژیم راه اندازی شده بود، بخوبی پیش برده شود.

من اسناد داخلی نایاک و دهها ایمیل مربوط به کمک مالی کنگره به نایاک و همچنین هماهنگی نایاک با دولت ایران برای خرج این پولها را در این آدرس قرار داه ام.

در دو ایمیل که بین “پاتریک دیسنی” مسئول لابی نایاک و شخص دیگری رد و بدل شده، دیسنی تاکید میکد که قطع کمک مالی به گروههای مخالف، یک اقدام حسن نیت از طرف آمریکا به رژیم ایران است و زمینه های تفاهم بین دو کشور برای سازش نهائی را فراهم مینماید. (ایمیل اول، ایمیل دوم)

از طرف دیگر، سازمان CATO که نیم میلیون دلار به اکبر گنجی داد، یکی از موسساتی است که بهمراه نایاک برای سازش بین آمریکا و رژیم ایران لابی میکرد. (اسناد لابی مشترک نایاک با کیتو سری اول – کیتو سری دوم – کیتو سری سوم کیتو سری چهارم)

شگفت آور اینکه، یکی از اعضای کمیته 7 نفره ای که تصمیم به پرداخت نیم میلیون دلار از طرف سازمان کیتو به اکبر گنجی گرفت، رئیس کمپانی بزرگ ” Koch” میباشد که هم اکنون بخاطر معاملات شیرین اقتصادی با رژیم ایران مورد غضب کنگره آمریکا قرار گرفتهاست.

با مطالعه اسناد داخلی نایاک و مقایسه آن با اظهارات علنی پارسی و گنجی معلوم میشود که دریافت پول از دولت، کنگره و کمپانی های بزرگ آمریکا برای بعضی ها کاملا حلال و پسندیده است اما وقتی همین پولها به دیگران پرداخت شود، در اینصورت کاملا حرام و ناپسند خواهد بود.

 
 

منبع: ایرانیان لابی

مصاحبه پرویز ثابتی و واکنش چپ‌ها و جبهه‌ملی‌ای‌ها

کامبیز باسطوت

شرکت کنندگان در برنامه افق جناب سیامک دهقانپور عبارت بودند از دو تاریخ ورز فرهنگستانی دکتر عرفان قانعی و دکتر نادر انتصار و جناب پرویز ثابتی مقام بلند پایه سازمان امنیت کشور” ساواک” در رژیم شاه، و مهدی فتاح پور از کادرهای رهبری چریک های فدائی خلق اکثریت. گفتگو اول با سه میهمان در باره کتابی که دکتر قانعی نوشته بود بنام در دامگه حادثه آغاز شد. کتاب پژوهشی که دکتر قانعی نوشته بخشی از آن بنابر گفتگوئی بود که او با جناب پرویز ثابتی داشته و دکتر نادر انتصابی چون مقدمه‌ای بر این کتاب نوشته بود در این برنامه شرکت کرده بود. این اولین مصاحبه‌ای بود که جناب پرویز ثابتی بعد از انقلاب در آن شرکت می‌کرد و چون ایشان مقام بالائی در ساواک داشت از ارزش تاریخی زیادی برخوردار بود بدلایل زیادی از جمله چون هر سه رئیس پیشین ساواک اعدام شده بودند و دیگر ماموران ارشد ساواک هنوز شهامت آفتابی شدن را ندارند. داستانواره‌ای (نرتیو) که از انقلاب 57 توسط این اشخاص، دو تاریخ ورز متعهد به منابع دست اول تاریخی با محک آنها با منابع دیگر تاریخی و یک مقام بالا و موثر ساواک با یک مصاحبه کننده بی طرف می‌گفتند طبیعی بود که با داستاواره‌ای که کمونیست‌ها و چپ‌ها، مصدقی‌ها، و حزب‌اللهی‌ها از انقلاب 57 می‌گویند در تناقص باشد. تاریخ ورزان گوینده این داستان‌واره انقلاب 57 دور از تعلق‌های سیاسی تنها در تلاش روشن کردن واقعیت‌های تاریخ معاصر ایران بودند و دو شرکت کننده دیگر یکی جناب پرویز ثابتی بود که برای بقای رژیم پهلوی می‌جنگید و دیگری مهدی فتاح‌پور برای براندازی رژیم پهلوی مبارزه کرده بود. این گروه برای بینده‌ای که گرفتار پیش‌داوری سیاسی نبود و شیفته پی بردن به واقعیت و اطلاعات جدید بود مجموعه‌ای کنجکاو کننده بودند.

برخورد مصدقی‌ها، کمونیست‌ها و چپ‌ها با این برنامه نشانه‌های شدید کینه‌جوئی‌های انقلاب 57 را داشت. آنها از گستاخی جناب پرویز ثابتی و شهامت او که هنوز از کردار خود دفاع می‌کرد عصبانی شده بودند و به پرخاش، توهین و محکوم کردن او اقدام کردند. اولین دلیلی که برای اینگونه برخورد به ذهن می‌رسد این است که این دو گروه تحمل این را ندارند که داستان‌واره انقلاب 57 از اختیار آنها خارج شود که تا حدود زیادی حقانیت سیاسی جبهه‌ملی‌های مصدقی و کمونیست‌ها را بی‌اعتبار می‌کند. بیشتر این حمله‌ها به پرویز ثابتی بود و بطور غیر مستقیم شامل اجرا کننده برنامه افق و دو تاریخ‌ورز نیز می‌شد. در بیشتر این مقاله‌ها و برنامه تلویزیونی آنچه مورد تاکید بود شکنجه کردن زندانیان سیاسی در رژیم دیکتاتوری شاه بود. به گفته پرویز ثابتی بین سال‌های 1349 تا 55، 312 نفر اعدام و یا در مبارزه مسلحانه کشته شده بودند و همینطور در سال 55 مجموع زندانیان سیاسی 3700 نفر بود که بخودی خود آمار بد، زشت و بی‌اعتبار کننده‌ای برای یک رژیم و نشانه عدم قانونیت آن است.

لیکن اگر تصویر بزرگ سیاسی را در نظر بگیریم و دچار توهم سیاسی نباشیم خواهیم دید که این زندانیان قانونی و یا غیر قانونی بیشتر کمونیست‌ها و حزب‌اللهی‌ها بودند. دو گروهی که با مردم ایران مشکلات زیادی داشتند و دارند. تجربه 32 سال گذشته بما نشان داده که مبارزان اسلام سیاسی که حاکمان 32 سال گذشته هستند برای صدها برابر کردن اعدام‌ها، پایمال کردن حقوق بانوان، برقراری تبعیض دینی، گرفتن آزادی‌های اجتماعی و اقتصادی مردم، بر پا کردن قوه قضائی بدوی اسلامی یا عهد عتیق مبارزه می‌کردند. از طرف دیگر گروه دیگر زندانیان سیاسی که کمونیست‌ها بودند اگر بقدرت سیاسی دست میافتند و اگر سابقه کمونیست‌ها را در کشورهای دیگر در نظر بگیریم قتل عام گسترده‌ای از ارتش و کادرهای رژیم شاه می‌کردند، خیلی بیشتر از آنچه حزب‌اللهی‌ها مرتکب شدند. همین‌طور اگر حزب‌اللهی‌ها اموال بخش معینی از صنعتگران و مردم عادی را مصادره و آنها را از هستی ساقط کردند، کمونیست‌ها اموال تمام مردم ایران را مصادره و تمام مردم ایران را از هستی ساقط می‌کردند و همانطور که در روسیه و چین رفقا سیستم تولید و توزیع را ویران کردند و باعث مرگ میلیون‌ها نفر شدند چنین اتفاقی در ایران هم میافتاد. همچنین در حکومت کمونیست‌ها مردم از آزادی مذهبی محروم می‌شدند و بانوان حقوق برابر خود را با مردها از دست می‌دادند و دچار ظاهر مردانه‌ای می‌شدند که قابل مقایسه با بانوان در حکومت‌اسلامی است که شباهت به اشباه دارند.

با در نظر گرفتن نتایج پیروزی زندانیان سیاسی با اتحادی در انقلاب 57 و شکست رژیم پهلوی یک ایرانی که آلودگی فکری کینه‌جویانه و یا ایدیولوژیک نداشته باشد مشاهده خواهد کرد که در میان سیاست پیشه‌های ایران چاره‌ای نداشت مگر پرهیز از بدتر و بدترین و رضایت دادن به بد! اگر ما در نظر بگیریم که نتایج انقلاب 57 یک حکومت قرون وسطائی است که تاکنون 32 سال تمام عمر کرده است و تمام حقوق مردم ایران را زیر پا گذاشته است و لحظه‌ای از شکنجه و تحقیر و تحمیق مردم ایران کوتاهی نکرده است، و صدها هزار نفر از مردم ایران را در جنگ با عراق به کشتن داده و معلول کرده است، میلیون‌ها نفر از مردم ایران را از کشور فراری داده است و باعث شده است که میلیون‌ها نفر از مردم برای فرار از ایران حسرت بخورند و تلاش کنند و همچنین مردم ایران نگران آینده سیاه خود توام با جنگ باشند. کار عاقلانه این است که برگردیم به پیش از انقلاب 57 و بپذیریم که داشتن زندانیان سیاسی و شکنجه آنها هر چقدر شرم آور و ننگین بهای اندکی بود که ما باید می‌پرداختیم برای اجتناب از ستم سیاسی، اجتماعی و اقتصادی که مردم ایران در اثر پیروزی انقلابیون حزب‌اللهی، کمونیست‌ها و جبهه ملی مصدقی به آن دچار شدند و هنوز برای ستمی که بر مردم ایران می‌رود پایانی دیده نمی‌شود.
منتقدین کمونیست چپ و مصدقی ساکن خارج از پرویز ثابتی از ایده‌الی حرف می‌زنند که در تمام زندگی سیاسی خود برای آن مبارزه نکرده‌اند و دلیل آشکار آن نتیجه فعالیت‌های سیاسی آنها در انقلاب 57 است. بیش از ده سال طول کشید تا تمام این نیروها امید خود را از حکومت جمهوری‌اسلامی تا حدودی از دست بدهند و همه آنها هنوز بهرترتیبی می‌شود چه در ایران و چه در خارج به نوعی آشکار و یا پنهان به گوشه‌ای از حکومت اسلام سیاسی امید بسته‌اند. کمونیست‌ها در سراسر قرن بیستم در هر کجای دنیا که حکومت را در دست گرفتند مرتکب بزرگترین جنایت‌ها شدند و در حال حاضر تنها کوبا و کره شمالی از آنها باقی مانده‌اند. و هرکس که تاریخ کمونیسم را بخوبی مطالعه کرده باشد مشاهده خواهد کرد امن‌ترین کشورها برای کمونیست‌ها، بیشتر از دست رفقای خودشان، همان کشورهای دمکراسی هستند که معمولا سرمایه‌داری انزجار آور آنهاست. انسانیت و حقوق انسانی که کمونیست‌ها از آن حرف می‌زنند چیزی بیشتر از وعده‌ای نیست که لنین، استالین، مائو و خمینی می‌دادند و سرابی است که نابالغان سنی و ذهنی آنرا باور می‌کنند. کینه‌جویان رژیم مشروطیت استبدادی یا غیر استبدادی با کوبیدن به زندانی سیاسی و شکنجه‌گر از مردم می‌خواهند مسئولیت رژیم پهلوی‌ها را برای زشتی‌هائیکه کرده‌اند فراموش نکنند و امروز برخورد خلخالی‌گرانه خود را با یکی از جانبدربردگان آن به نمایش می‌گذارند. ما چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید چاره‌ای نداریم که تا با این واقعیت روبرو شویم که رژیم پهلوی سدی بود در برابر حزب الله و از مردم ایران و جوهر مترقی انقلاب مشروطیت با دیکتاتوری و یا با دمکراسی دفاع می‌کرد و شاید وقت آن رسیده باشد که مسئولیت شکستن این سد را در برابر حزب الله معترف شویم و شرم حاکم کردن رژیم اسلامی را برای 32 سال گذشته احساس کنیم.

این برنامه دیداری از گذشته از دیدگاه دو دشمن بود که یکی شکست خورده بود و دیگری پیروز شده بود. پیروزمندی که شکست خورده بدست دوستانی بود که خود برای پیروزیش انتخاب کرده بود. رفقا و مصدقی‌ها به ثابتی ایراد می‌گیرند که او هنوز می‌گوید که می‌توانست با دستگیری تعداد معینی انقلاب را با شکست روبرو کند. از این ادعای ثابتی مصدقی‌ها و رفقا بشدت خشمگین می‌شوند و آنرا نشانه رذالتی با دوام در او می‌بینند. اما یک ناظر بی‌طرف نمی‌تواند از خود این سوال را نکند که اگر ثابتی پیروزمی‌شد چه کسی برنده می‌شد. آیا در چنین حالتی جان تعداد بیشماری از رفقای کمونیست نجات پیدا نمی‌کرد؟ آیا رفقای کمونیست هنوز در کنترل سیاسی دانشگاه‌ها نبودند همانطور که در تمام دوران پهلوی‌ها بودند؟ آیا رفقا با قربانی نشاندادن خود محبوبیت دلسوزانه مردم را بسوی خود جلب نمی‌کردند؟ برای رفقا و مصدقی‌ها زندانی بودن خامنه‌ای و رفسنجانی و دیگر حزب‌اللهی‌ها چه ضرری داشت؟ پیروزی ثابتی براستی پیروزی چه کسی بود. شکست ثابتی چه سرنوشت درخشانی برای مصدقی ها ببار آورد که اینگونه سخنان ثابتی اعصابشان را مرتعش کرده است که مقایسه غیر منطقی و شرم‌آور رژیم شاه را با رژیم هیتلر می‌کنند. واکنش کمونیست‌ها و مصدقی‌ها به گفتار ثابتی اینطور القا می‌کند که آنها با آغوش باز بسوی تمام مصیبت‌هائی که سرنگونی رژیم شاه برایشان بار آورده رفته‌اند و می‌روند. چه فرقی می‌کند بین آینده ناشناس و گذشته شناخته شده آیا ممکن است ما بتوانیم در حال حاضر که آینده دهه پنجاه بوده است باهمان استدلال‌ها به گذشته نگاه کنیم؟ آیا ما خطاها و سرنوشت شوم سیاسی امروز خود را با استدلال‌های گذشته‌ای که آینده اعتبارش را ویران کرده است توجیه می‌کنیم؟

رفقا در تلاش به محاکمه کشیدن ثابتی هستند و زندانیان سابق بر علیه او ادعا‌نامه تهیه کرده‌اند. چگونه است که بخشی از رفقا در سازمان چریک‌های فدائی خلق اکثریت و اعضای حزب توده که متهم هستند در دستگیری رفقای یاغی خود بر علیه خمینی و حزب توده دست داشته‌اند و در کمیت وسیعی و بسیار گسترده‌تر از دوران رژیم شاه اعدام و زندانی شدند از امنیت قضائی کاملی برخوردار هستند؟ چگونه است که چنین پیگیری قضائی در مورد جنایتکاران حزب‌اللهی که در خارج هستند براه نمی‌افتد که مسئولیت جنائی‌شان هنوز شامل مرور زمان هم نشده است؟ چه گوهر درخشانی در انقلاب 57 هست که طرفداران آن اینچنین با بازدارندگان آن انقلاب کینه‌جوئی می‌کنند؟ چرا رفقا و مصدقی‌ها علاقمندند در دوران سیاسی پیش از انقلاب 57 جولان بدهند و کردار جنون واره سیاسی خود را در اتحاد با حزب الله خارج از اراده خود نشان‌دهند؟ چگونه است که این مبارزان جان بر کف رژیم شاه در گذشته و با کینه‌ای جاودانه از آن در سینه هر روز از نوعی سازش، کنار آمدن و همکاری با حکومت اسلامی حرف می‌زنند و براندازی حکومت جمهوری‌اسلامی برایشان تابوئی است که آنرا بزبان نمی‌آورند؟ خشونت‌گرایان برای سرنگونی رژیم شاه تبدیل به خشونت‌گریزان در مبارزه با رژیم حزب‌الله شده‌اند. رفقا ترجیح می‌دهند در شکوه مبارزات ضد شاه زندگی کنند و آنرا ادامه دهند تا به سرافکندگی همزیستی مسالمت‌آمیز خود با رژیم اسلامی بپردازند.
آیا نسل سیاسی 57 فاقد توانائی قضاوت تاریخی منصفانه در باره کردار خود در انقلاب 57 است؟ آیا شکنجه شدن و در زندان شاه بودن بهتر بود یا ایران را تسلیم حزب الله کردن و دست از میهن بکلی شستن و خارج نشین شدن؟ آیا هنوز می‌توان به سرنگون کردن رژیم شاه و روی کار آوردن رژیم اسلام سیاسی افتخار کرد؟ این سئوال‌ها در صورتی قابل پاسخ‌گوئی است که ما مسئولیت کردار سیاسی خود را بپذیریم و به کوچه پس کوچه‌های بهانه‌های سیاسی روی نیاوریم و از هر فرصتی که بدست می‌آوریم از آن برای تبرۀ مسئولیت گرفتار کردن مردم ایران به چنگال جنایتکارانه رژیم اسلامی سیاسی استفاده نکنیم. رفقا و مصدقی‌ها هرچه می‌خواهند به داستانواره سیاسی تاریخی خود بچسبند اما آنچه مسلم است داستان‌واره تاریخ ایران را تاریخ ورزانی خواهند نوشت که آسوده از تعصبات سیاسی یک سو نگرانه هستند و اینطور که دیده می‌شود قضاوتی تحقیرآمیز و سخت بی‌رحمانه برای آنها خواهد بود.

منبع:سامانه ایران پولیتیک

داستان انقلاب و داوری مردم ایران درباره محمدرضاشاه

 

داوری مردم ایران درباره محمدرضاشاه عادلانه نبود و با شورش و برخاستن علیه او و جانبداری از استبداد دین پروران یکی از تاریک ترین دوره های تاریخ را بنا نهادند. شورش مردم برای برانداختن قدرت حاکمه همواره نه موجه و نه منطقی بوده و با سرازیر شدن به خیابان و میدان و فریاد مرگ بر دیکتاتور کشیدن و دموکراسی را بهانه کردن هیچ انقلابی هم اگر در اطاعت از یک منطق اجتماعی و نیازهای واقعی زمانی ـ برای دگرگونی شرایط موجود و تحول آن به شرایطی که تضمین کننده دستیابی به آن آرمانها در طیف گسترده آزادی های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی ـ نباشد، حقانیت و اعتبار نخواهد داشت.

چنین شرایطی در شکل گیری آن انقلاب، که از همان آغاز بر تم و زمینه دین گرائی رشد کرد، وجود نداشت. گروهی که در نهاد و طبیعت خویش اسلام گرا بودند، و یا منافع و جاه طلبی های خود را در آن می دیدند، بانیان آغاز این شورش بودند و از همان آغاز شورش ها شعارهای خیل الله اکبری برای کسانی که عقل سلیمی داشتند می توانست هشداری در نحوست این شورش گردد، که نگردید، زیرا که گروه های سیاسی، دسته های جنبی و حاشیه ای و سالکان طریقت “روشنفکری” که اولین شرط لازمه تبرک خود را در این طریقت بد و بیراه گفتن و مخالفت با رژیم پهلوی می دانستند، و گاه همان کافی بوده آنان را در سلک “روشنفکران” بپذیرند، در آن ناآگاهی و خود بزرگ بینی چنان می پنداشتند که خود رهبران این شورش بوده و زمانی که فرصت طلبانه و طفیلی وار خود را با اسلامی ها در یک صف کرده و با فریادهای “الله اکبر، خمینی رهبر” سر به آستان امام می سائیدند، چنان می پنداشتند که پس از برانداختن رژیم پهلوی ملایان را نیز سرنگون کرده و ایران را ملک خود خواهند کرد، که اینان نه نیروی ویرانگر سنت هزار و چهارصد ساله اسلامی ایران را می دانستند و نه از ناتوانی و کوچکی خود آگاه بودند، و پس از این باخت بزرگ برای دلخوشی خود این آواز را سر می دادند که “انقلاب را از ما ربودند” در حالی که خود آنان بودند که برای ربودن این انقلاب کمین کرده بودند، و تنها گروه اصیل این شورش همان رهبران دینی بودند، بر پایه یک ادعای ریشه دار تاریخی در تلاش بازگرفتن آن سلطه بی چون و چرای سنت اسلامی که به دست پهلوی ها برافتاده بود.

داوری مردم ایران درباره محمدرضاشاه همراه با غرض ورزی و کینه توزی بود. مخالفان جمهوری اسلامی در یک زمینه با رژیم اسلامی هم آواز و همراه هستند و آن در جعل تاریخ و واژگون کردن حقایق دوران معاصر ایران در زمان پهلوی ها و وارونه نشان دادن کوشش هائی است که آنان در پیشرفت و بهبود جنبه های گوناگون زندگی جامعه ایرانی به انجام رساندند، و در کنار بدی هائی که از آنان شمرده و به آن ابعادی غیرواقعی دادند هیچ یک از خدمات آنان را به دیده نگرفتند و در نهایت بی انصافی و نامردمی از آن گذشتند، زیرا که این خصلت توده هاست که زمانی فرمانروائی هدف کینه و بغض آنان می گردد تمام کارهای او را، چه خوب و چه بد، علیه او به کار گیرند، و این بی انصافی نشان بزرگی از آشوب زدگی ذهن ملتی است که در برهه ای از تاریخ خود منطق و اندیشه خویش را به دست کسانی سپرد که فاقد آن توانائی برای سنجش میان خوب و بد بودند، و برای این بی عدالتی، این بغض و کینه بی منطق، این شتابزدگی در پشت کردن به او و پیوستن به مبشران دروغین آزادی و دمکراسی، تاوان بزرگی پرداختند که فراگیر فرد فرد آنان و نسل های بعدی گردید و خدشه ای جبران ناپذیر بر حرمت و هویت میهن ما وارد آورد، و گذشت زمان روشن کرد که هیچ یک از آن خطاها و بدی هائی که به او نسبت داده شده بود توجیه کننده آن نحوستی که بعد از او بر مردم حادث شد، نبود، همچنان که هیچ عذر و بهانه ای هم توجیه کننده این اشتباه تاریخی نخواهد بود: عنصر فاسد این انقلاب همان خشم و کینه بی دلیلی بود که هر کس انگیزه کمبودها و عقده های شخصی خود را در وجود شاه جستجو می کرد و آن را پشتوانه ای برای موجه کردن این شورش می ساخت.

تیره روزی ملتی را چگونه می توان با دگمای انقلابی توجیه کرد و آن را مجوزی برای رنج های بعدی شمرد، هر آرمان و ایده ای که به بهای خون و درد و غم و شکنجه مردم به دست آید فاقد ارزش انسانی است. ملت ایران در طول تاریخ پر وحشت این سرزمین بیش از توان و سهم خود رنج و حرمان و خشونت دیده است و روا نبود که فصل سیاه دیگری به این میراث خونین افزوده شود. حرمت و اصالت یک انقلاب باید که رها کننده و آزادی بخش باشد و نه دربند کننده، که آن نیز در آن شورش به دست نیامد که آن شورش در اصل نه برای رهائی بلکه برای دربند کردن آغاز شده بود، و آن آزادی تصوری که به بهای رنج و دریغ کردن آزادی از گروهی دیگر باشد در حرمت یک انقلاب اصیل نمی گنجد. پدیده انقلاب و مکانیسم آن یک نیاز واحد اجتماعی نیست، و در هر جامعه و هر شرایطی دارای ویژگی ها و هدفهای متفاوت است و اصالت و لزوم آن در جوامع مختلف باید به صورت جدا جدا و مستقل، و هر کدام با بررسی اجزاء ایدئولوژیک آن انقلاب، زمینه ها و هدف هایش، ارزیابی گردد: اگر در جامعه ای یک انقلاب برای استقرار حرمت و شرف و آزادگی انسانی است، در جامعه ای دیگر آن انقلابی که به کارگردانی و زمینه سازی بنیادگرایان دینی شکل گیرد کاملاً در جهت خلاف آن و برای دربند کردن آزاده فکری خواهد بود. در ارزیابی انقلاب ها و پشتیبانی از مردم جوامعی که دستخوش این تغییر و تحول هستند باید انگیزه ها و هدف و چند و چون آن حرکت را کاملاً دانست و بدون این آگاهی ها خود را در مقامی قرار نداد که به صرف تظاهر به مردمی بودن در مسائل مبهم و ناشناخته جوامع دیگر دخالت های ناروا کرده و به پیروی از هوس ها و فانتزی های انقلابی خود، توده ها و جوامع درگیر را تشویق و پشتیبانی کرده و آنان را به سوی همان سرنوشتی روانه کنیم که خود از آن گریزانیم.

در این سرنوشتی که بر ایران روی آورد، گناهی و ایرادی بر مردم عادی نیست که آنان تنها سیاهی لشگرانی بی اجر و مزد بودند. هر گروهی دنباله رو راهنمایانی _که برخی علمدار دین و برخی دیگر پرچمدار “روشنفکری” که هر کدام از گوشه ای بیرون جسته و در آن شوق و بیتابی فرصت طلبانه خود مردم را به بیراهه کشاندند و خیل مردم در آن اعتقاد صادقانه به راهنمایان گمراه، مانند ماهیانی که جهت یابی خود را از دست داده باشند، در این پریشانی گروه گروه خود را به خاک نابودی می انداختند و در آن وجد و سرور روزهای شورشی، که مرگ آرزوهای یک ایران سربلند را به دنبال داشت، ایران را تبدیل به گورستانی کردند که تنها موجودات زنده آن اشباح خاطرات گذشته بودند، و پس از پایان یافتن آن سرمستی و آن خلسه خونین انقلابی، نگاه نگران مردم، که به ناگاه به خود آمده و فاجعه را دریافته بودند، راز روزهای تلخ و تیره آینده را می جست و در آنان تنها هراس سرنوشت آینده بود تا سرمستی و پایکوبی روزهای انقلابی، و در حالی که گروهی چون کرکسان و لاشخوران در بزم های حیوانی پیروزی خود بر لاشه مردم می تاختند گروهی دیگر تاوان نادانی و حق ناشناسی و اشتباه خود را با زندان، شکنجه، اعدام ها و کشتارها، فحشا و گواهی بر رنج و عذاب دیگران می پرداختند. …. و همان کسانی که استبداد رژیم پهلوی را دلیلی برای آشوبیدن ایران کرده بودند چنان با ظلم و استبداد رژیم اسلامی همساز و همباز گردیدند که در آن اوج کشتارها که وفاداران “طاغوت” را به سلاخ خانه ها می کشاندند، اعدام هزاران بیگناه و به دارآویختن زنان بهائی که “مونا” ی 17 ساله از آن میان فریاد جهانی را برآورد، فریادی و اعتراضی از هیچ یک از این “روشنفکران” و رهروان آزادی و دموکراسی برنیامد و برای آن که ترس و زبونی خود را تبرئه کنند به این کلیشه پوسیده بازمانده همه انقلاب های دروغین و خونین استناد می جستند که “هر انقلابی خون می طلبد” و گوئی با پناه گرفتن در این پندار وحشیانه بار گناه را از دوش خود به زیر خواهند افکند. …..

و یا اگر وجدانی داشتند و درکی از غم و رنج انسانی، دستخوش پشیمانی و افسوس، در خلوت خویش به ندبه و زاری نشستند و آنچنان دل و روح را با اندوه سائیدند که خود نیز جان دادند. و آنان نیز که در یک لحظه بی خودی، در اعتقاد خویش به حقانیت این شورش، در اندیشه و احساس خود سوگند وفاداری به انقلاب یاد کرده بودند خود قربانی خرافه خویش گردیدند و پس از به خود آمدن و درک فاجعه، در آن کشاکش درونی در به سخن آمدن و اعتراف به اشتباه خود، گاه از ترس، گاه برای آن که هم مسلکان آنان را طرد نکنند و گاه برای آن که غرور خود را نشکنند و هم چنان خود را محق بدانند، نخواستند نسل جوان آشفته را به واقعیت آن چه از دست داده بودند آگاه سازند، و گروهی نیز که سرخورده رویاهای انقلابی خود بودند هر کدام به گوشه ای خزیدند و در آن اطاعت و سازش برای حفظ جان خود تبدیل به آدمک هائی مسخ شده و بی هویت گردیدند که تنها نگرانی آنان گذران زندگی خود بود، و یا فرار را بر قرار ترجیح داده به سرزمین های بیگانه روی آوردند، تا در پناه همان کسانی که سهمی بزرگ در ویرانی ایران داشتند، در انتظار پیری و نسیان و مرگ به زندگی کسالت بار و بی مفهوم خود ادامه داده و برای دلخوشی، از ماجراهای خود ساخته و کوچک انقلابی خود و یا فرارشان حماسه های بزرگ شخصی بیافرینند تا در این نقش جدید قهرمانانه خود شرمساری، ناکامی و فریب خوردگی را جبران کرده، و هنوز اسیر هذیان تب انقلابی خود، هر کجا که قافیه تنگ است با ترجیع بند تکراری “شاه ستمگر” فضای پریشان ذهن خود را آرامشی دهند و ندانند که ستمی که خود بر خود و دیگران روا داشتند بسی دردناک تر و بی درمان تر از ستم شاه رانده شده بود. داوری مردم ایران درباره پهلوی ها، که تنها از دیدگاه سیاسی انجام گرفت، و نادیده گرفتن خدمات اجتماعی و فرهنگی آنان، عادلانه نبود.

زنان ایران که از درخشان ترین جلوه های این رنسانس تاریخ ایران بهره گرفته و می بایست خود بزرگترین نگهبان و پشتیبان این آزادی گردند در یک غفلت بزرگ تاریخی آن ارج و حرمت و آن آزادی هائی را که پهلوی ها به بهای لعن و نفرین خود، برای آنان کسب کرده و آنان را از یک طلسم هزار و چهارصد ساله خرافات اسلامی رهانده بودند، نادیده گرفته و با این ناسپاسی چنان از آن فراز سربلندی به نشیب سرافکندگی نشستند و چنان سرنوشتی را برای خود به ارمغان آوردند که برای همیشه یکی از معماهای تاریخ ایران خواهد بود. با سقوط پهلوی آن ساختار اجتماعی و فرهنگی که برای مدت پنجاه سال پیکره هویتی جامعه ایرانی را شکل داده، و در میان تمام کشورهای اسلامی یگانه بود، نیز فرو ریخت و با از میان رفتن آن، قشرهای گوناگون اجتماعی هر کدام در تلاش برای یافتن هویت و تعریفی از خود، و در جستجوی یافتن تکه پاره های از هم گسیخته فرهنگی که دیگر نبود، هر یک با پیوستن به آرمانی و پیروی از گروهی از همدیگر پراکنده و بیگانه گردیدند: ایران و ایرانی دیگر یک موجودیت مشخص، شکل گرفته و دارای هویتی نبود. مردم ایران داور بی غرض و منصفی درباره پهلوی ها نبودند.

سال هائی که از خشونت و تبهکاری پس از فرو ریختن رژیم پهلوی بر ایران گذشت، خود گواه این واقعیت است. سرفرازی ملتی در آن نیست که اشتباه خود را نادیده گرفته و در محق بودن خود پافشاری کند، چه که سرانجام روزی تاریخ و نسل های بعدی بر آن اشتباه خواهند تاخت و آنان را متهم به نادانی خواهند کرد. آن گروه از صاحبان قلم و ادب که با برانگیختن توده مردم انگیزه گمراهی آنان و تباهی ایران گردیدند هم اکنون از دید نسل جوان ایرانی محکوم هستند و باید جوابگوی آنان باشند. آن ملتی سرفراز خواهد ماند که اشتباه خود را دریافته و به آن اعتراف کند، که هرگز هیچ قومی، هیچ ملتی و هیچ فردی از پذیرفتن اشتباه خود نه تنها کوچک نشده، بلکه بر ارج خود نیز افزوده است. در این میان اما، تنها گروهی که سربلند و آسوده وجدان ماندند همان مردمی بودند که فاجعه را از پیش حس کرده و در چنگال آن وحشتی که هر فرد میهن دوستی را از پیش بینی آینده ایران در خود گرفته بود، در گروه های کوچک خود، هراسناک و نگران از کینه و خشم کور گروه های انقلابی، ناامیدانه به دفاع از قانون اساسی، و در باطن به پشتیبانی از محمدرضاشاه، آوای هشدار خود را بلند کردند. آنان آسوده وجدان و سربلند ماندند. برای این که بار این نادانی و اشتباه را بر دوش نگرفتند و آگاهانه سرنوشت شوم ایران را پیش بینی می کردند، آنان آسوده وجدان ماندند برای این که همباز و همدست این ویرانی و تبهکاری نگردیدند و اگر چه خود اولین قربانیان این فاجعه بودند ولی در امتداد سال های وحشت و مرگ، بهت و سکوت، سخن آخر از آن آنان بود.

نویسنده:خسرو فانیان /برگرفته از شهروند

منبع سایت پارس دیلی نیوز

 

رضاشاه عامل هویت یابی، یکپارچگی و نوسازی ایران

کوروش از تهران

یکی از مهمترین مشکلات تاریخ نگاری در ایران نگاه های یکسویه و ایدئولوژیک است، در زمینه تاریخ معاصر ایران به ویژه درباره دوره پهلوی در بسیاری از موارد از سوی گروههای سیاسی مختلف شاهد تحریف تاریخ، نگاههای بغض آلود و جعلکاری های سیاسی بوده ایم.بدون تردید باید دوران پس از مشروطه به ویژه اواخر عصر قاجاریه را دوران «بی ثباتی»، «ناامنی» و «هرج و مرج» بدانیم و بنامیم، در غیاب یک حکومت مرکزی نیرومند کشور در یک وضعیت ضعیف و از هم گسیخته ای قرار داشت، کشور از همه طرف در معرض هرج و مرج بود، در سیستان و بلوچستان بلوچ ها، در خراسان کلنل پسیان، در شمال جنگلی ها، در آذربایجان خیابانی، در ارتفاعات و مناطق غیر شهری سیمتقو و کردها،در خوزستان شیخ خزعل، در جنوب بختیاری ها، خمسه ها، چهار لنگه ها، دره شوری ها، دشمن زیاری ها، قشقایی ها و بویر احمدی ها هرکدام داعیه استقلال و فرمانروایی داشتند، با کمرنگ شدن سلطه حکومت مرکزی مقدرات کشور به دست مجموعه ای از دسته های عشایر و حکام محلی افتاده بود1 که تقریبا وضعیتی مانند افغانستان کنونی را به ذهن متبادر می سازد.

رضاشاه وارث بی انضباطی مالی، نظامی و حقوقی قاجاران بود، با قاجاران نظام سیاسی ایران بیش از پیش در سراشیب انحطاط افتاد و دلقکهایی مانند کریم شیره ای به افراد متنفذ دربار و نظام حکومتی ایران تبدیل شدند، نه ارتش منظمی وجود داشت و نه ساختار حقوقی قابل اطمینانی.قطعا در مقاله ای کوتاه نمی توان به خدمات ارزنده رضاشاه و دستاوردهای بزرگ او برای ایران به شکل کامل و مفصل اشاره کرد اما می توان در زمینه های مختلف چند نمونه از دستاوردهای ارزنده دوره رضاشاه را این گونه ذکر کرد؛دیپلماسی ماهرانه رضاشاهیکی از جنبه های ماهرانه دیپلماسی رضاشاه تلاشهای پیوسته او برای بهبود بخشیدن به روابط ایران با همسایگانش عراق، ترکیه و افغانستان بود، اختلاف با عراق بر سر مرز شط العرب و اختلاف با افغانستان بر سر تقسیم آب هیرمند از مسائل پر درد سر ایران به شمار می رفت، اوج فعالیت دیپلماتیک سرانجام به امضای پیمان «سعد آباد» در 17 تیر 1316 منجر شد، این پیمان یک پیمان عدم تعرض میان ایران، عراق و ترکیه و افغانستان بود، پیمان سعد آباد نخستین پیمان دوستی در خاورمیانه بود.رضاشاه و بنیان نهادن ارتش متحد ایراندر آغاز زمستان 1299 خورشیدی دولت ایران از هر زمان دیگری در قرن نوزدهم ضعیف تر می نمود، سپاهیان خارجی، هم روسی و هم انگلیسی هنوز در خاک ایران بودند دولت عملا قوای نظامی نداشت و نمی توانست نظم را در کشور برقرار کند، به گفته وزیر خارجه ایران:«ایران در حالت هرج و مرج به سر می برد و دسته های راهزنان بر راه ها مسلط و مایه ویرانی تجارت بودند و جان مردم را به خطر می انداختند2»، در 1304 رضاشاه با قانون خدمت نظام وظیفه و یکی کردن تشکیلات گوناگون ارتش از سربازان ولایتی، ایلی، گارد سلطنتی و بریگاد قزاق، ژاندارمری و پلیس جنوب که از سابق بر جای مانده بود اساس ارتش متحد ایران را بنیان نهاد، در جهت الغاء کاپیتولاسیون رضاشاه در 1304 وزیر دادگستری را مامور تهیه قوانین قضایی تازه کرد و در همان سال پیش نویس قانون جزا و در 1307 پیش نویس قانون مدنی فراهم شد و وظایف محاکم شرعی به تدریج موکول به محاکم عرفی شد3

.رضاشاه و تاسیس مدارس نویناندکی پس از 1299 تعلیمات عمومی با برنامه ای به سبک غرب برقرار شد که دربرگیرنده یک دوره تعلیمات ابتدایی اجباری شش ساله و یک دوره تعلیمات متوسطه شش ساله بود، برای نخستین بار مدارس دخترانه تاسیس شد، در 1307 قانونی از تصویب مجلس شورای ملی گذشت که بنابر آن مقرر شد همه ساله صد نفر از فارغ التحصیلان ایران برای تکمیل تحصیلات خود به اروپا و آمریکا اعزام شوند، در 1312 قانون تاسیس دانشسراهای تربیت معلم از تصویب مجلس گذشت و در 1313 دانشگاه تهران تاسیس شد، در 1315 رضاشاه برنامه تعلیم اکابر را عملی کرد که هدفش مبارزه با بی سوادی بود ، در 1319 نزدیک به نفر صد و پنجاه هزار نفر از طبقات مختلف مردم در این کلاس ها نام نویسی کرده بودند4

.روند صنعتی سازی دوره رضاشاهیکی از هدف های رضاشاه این بود که نیازمندی ایران را به پارچه های بافت شوروی از میان بردارد، کارخانه های پارچه بافی در اصفهان، کرمان، تهران و مازندران گشایش یافت، تولید شکر داخلی در فاصله 1311 تا 1319 دوازده برابر شد، کارخانه های سیمان به راه افتاد و کارخانه هایی نظیر؛ کارخانه های خشک کردن و بسته بندی چای، خشک کردن و بسته بندی میوه، دخانیات، کاغذ، کارخانه های تهیه روغن نباتی، نان ماشینی و پوست کندن برنج، تهیه صابون و شیشه نیز تاسیس شد5.مزیت های قرارداد 1933 بر قرارداد دارسیدر قرارداد 1933 که رضاشاه منعقد کرد بندی گنجانده شده بود که بر اساس آن شرکت نفت انگلیس مقید شد ایرانیان را آموزش داده و هر سال یک درصد مشخصی از ایرانیان وارد امور فنی، مهندسی و مدیریتی شرکت شوند که دانشگاه صنعت نفت آبادان از دستاوردهای آن بود و دیگر این که دولت ایران به جای مبنا قرار دادن سهمش از سود خالص که گنگ و نا مشخص بود از «حجم فروش» درصد مشخصی را بگیرد، مزیت دیگر قرارداد 1933 بر قرارداد دارسی آن بود که حق انحصار انگلیسی ها در خصوص کشف و استخراج نفت در ایران از بین می رفت.ساختن راه آهن سراسری ایراناز لوازم توسعه صنعت در ایران بهبود وضع ارتباطات بود و بزرگترین کاری که رضاشاه در این زمینه به انجام رسانید ساختن راه آهن سراسری ایران بود، کشیدن خط آهن سراسری در 1306 آغاز شد و در 1317 به پایان رسید و با آن بندر شاهپور در کنار خلیج فارس و بندر شاه کنار دریای خزر با فاصله 1400 کیلومتر از طریق راه آهن به یکدیگر متصل شدند، ساختمان این خط آهن یکی از شاهکارهای مهندسی بود، هزینه ساختن راه با عوارض قند و شکر و چای تامین شد و دیناری وام خارجی به مصرف آن نرسید6

.اصلاحات دوره رضاشاه در زمینه قضایی و آموزشینتیجه اصلاحات تعلیم و تربیتی رضاشاه تاثیر شگفت انگیزی در دوری از سنت اسلامی داشت و سبب زیر و رو شدن عمده ای در وضع اجتماعی شد، این اصلاحات همراه با اصلاحات قضایی به صورتی پیوسته قدرت طبقات روحانیون را کاهش می داد، اصلاح نظام قضایی به دست رضاشاه ضربه بزرگی به قدرت طبقات علمای دینی به شمار می آمد، وظایف محاکم شرعی به تدریج موکول به محاکم عرفی شد، طبقات دینی کم کم از ورود به خدمات قضایی بازماندند7

. در دوره پهلوی اول جلد نخست قانون مدنی دربرگیرنده 955 ماده در مورد مالکیت، حقوق قراردادها در سال 1307 تصویب شد و جلدهای دوم و سوم این قانون که تابعیت، احوال شخصیه و مانند اینها را در بر می گرفت با توجه به قوانین مدنی فرانسه، بلژیک و سوئیس تنظیم گردید.در دوره پهلوی قانون جزای عمومی که تعیین حدود آن در دوره قاجار «به طور کامل» با فقها بود تحت عنوان «قانون جزای عرفی» اصلاح شد، از مشخصات ویژه نظام قضایی عصر پهلوی «عرفی کردن» امر قضاوت و محدود کردن «قضاوت شرعی» بود، این در حالی بود که تا پیش از آن امور قضایی بر عهده روحانیون قرار داشت.تلاش علی اکبر داور در نوسازی دستگاه قضایی توام با کمرنگ ساختن نقش روحانیون و جذب کردن تحصیلکردگان و قضات متجدد بود، محسن صدر الاشراف در خاطرات خود می نویسد مهم ترین دغدغه داور خارج نمودن عدلیه از «صورت آخوندی» آن بود8

.داور دادگستری نوین را پایه ریخت و حسن امام جمعه قانون مدنی را تدوین کرد که هنوز هم قانونی بهتر از آن که بین شرع و قوانین مترقی جهان آشتی نسبی برقرار شده باشد نوشته نشده است.رضاشاه وارث بی نظمی دیوانی و آشفتگی حقوقی دوره قاجار بود، تا پیش از روی کار آمدن رضاشاه در ایران نه تنها در امر دادرسی بلکه در اکثر زمینه های اداری و کشوری تمرکز و نظمی وجود نداشت.بزرگترین، برجسته ترین و در عین حال دشوار ترین و مهم‌ترین کار رضاشاه سر جای خود نشاندنِ منظم قدرت هایی بود که در آن 15 سال خلاء قدرت مرکزی در منطقه‌شان برخاسته بودند، رضاشاه از سوم اسفند 1299 چکمه از پای درنیاورد تا دو مرتبه ایران را یکپارچه کرد، رضاشاه با غیرت ملی همه قدرت‌های گریز از مرکز را سرجایشان نشاند و امنیت را مجددا بعد از بیش از 15 سال نا امنی در کشور برقرار کرد.هویت یابی مجدد ایران، یکپارچگی و نوسازی ایران بدون تردید مدیون زحمات رضاشاه و مدیران و کارآفرینان و حقوقدانان دوره پهلوی است، کسانی که می خواهند با تحریف تاریخ و جعل کاری سیاسی دستاوردهای ارزشمند و مهم دوره پهلوی را کم ارزش جلوه دهند تنها باعث بی اعتباری خود می شوند، مقاله را با نظر یکی از پژوهشگران تاریخ ایران یعنی ماشاء الله آجودانی پایان می دهم:«البته که می توان گفت، برخلاف آنانی که می گويند، رضاشاه ضدِ قهرمان انقلاب مشروطه است، من براين باورم که رضاشاه قهرمانِ انقلاب مشروطه است، به همين دليل، مشروطه ايرانی را اين گونه به پايان برده ام؛

تعطيل مجلس دوم، و حوادثی که پس از آن در کشور ما اتفاق افتاد، آغاز جنگ جهانی اول، مداخلات دو کشور خارجی در ايران، بی ثباتی و بی امنيتی اجتماعی، به تقليل يافتن و محدود شدن کمی و کيفی اين خواست ها منجر شد و خواستِ ايجاد حکومت مقتدر مرکزی و «تجدد» به مهم ترين خواست های سياسی مبدل گرديد، دموکراسیِ کم رنگی که مبانی آن روز به روز در جريان گسترش مشروطیت تقليل می يافت، به کنار نهاده شد و آزادی در راه حفظ استقلال ايران و ايجاد حکومت مقتدر مرکزی مدت ها پيش از آنکه سردار سپه قدرت سياسی را به دست بگيرد، قربانی شد، سردار سپه، رضاشاه بعدی، زمانی از راه رسيد که ايران، خسته از همه اُفت و خيزها تشنه امنيت و آرزومند يک حکومت مقتدر مرکزی بود. او قهرمان توانمند و مقتدر مشروطیتی بود که دموکراسی در آن، در پای درخت استقلال و اقتدار ايران قربانی شده بود، او دو خواست مهم مشروطیت ايران، يعنی ايجاد حکومت مقتدر مرکزی و مدرن ساختن جامعه سنتی عقب مانده را با همه تناقضاتی که در مدرنيسم و تجدد ايرانی وجود داشت و پيش تر از آن سخن گفته ام، در برنامه کار خود قرار داد و در ظرف ۲۰ سال چهره جامعه ی ايران را دگرگون ساخت، مشروطیت ممکن است نتوانسته باشد، به خيلی از خواست های اساسی اش دست يافته و به تعبيری در برخی جنبه ها شکست خورده باشد، اما استمرار اين خواست ها هنوز با ما حضور دارد، جامعه ای که اکنون ما در آن زيست می کنيم، حاصل تحولات مشروطیت است، يعنی آموزش و پرورش نوين، دانشگاه، دادگستری، راه آهن سراسری و … که در دوره رضاشاه ساخته شد، همه جزء خواست های بنيادين مشروطه بود»

زیرنویس1- زیباکلام، صادق. سنت و مدرنیته2- سیف پور فاطمی، نصرالله. تاریخ دیپلماتیک ایران3- تاریخ اسلام، بخش ایران، پژوهش دانشگاه کمبریج4- همان5- همان6- همان7- همان8- صدرالاشراف، محسن. خاطرات

منبع سایت پارس دیلی نیوز

کسروی؛ ‘حلاج تاریخ’ – مهدی خلجی

احمد کسروی کشته‌ روحانیت است. فقیهان نام‌داری در نجف و مشهد و قم آرزو و طرح قتل او را در ذهن پروردند. سرانجام سیدمجتبی میرلوحی، معروف به نواب صفوی، جوان آتشین مزاج عوامی را برانگیختند تا او را بکشد. قتل کسروی، قتل جریان نقد تاریخی مذهب و روحانیت در آن دوره است.

رسول جعفریان، مورخ رسمی جمهوری اسلامی نوشته است: “قتل کسروی، آب پاکی بود که روی دست این قبیل افراد ریخته شد و تقریباً بیشتر آنان از ترس گرفتار شدن در پنجه‌ قهر فدائیان اسلام، از نگارش این قبیل مقالات خودداری کردند.”

روحانیان از کمتر کسی چون کسروی این اندازه کینه به دل گرفتند. نام کسروی هنوز هم نماد دشمنی سرسخت با روحانیت است. این همه کینه و کدورت از چه بود؟

جنبش اصلاح مذهبی در عصر پهلوی

کسروی در عصری پرتنش می‌زیست. دوران رضاشاه – که بیشتر فعالیت‌های قلمی پرجنجال کسروی در آن گذشت – برای روحانیان گوارا نبود. بسیاری از مدرسه‌های علمیه و اوقاف به تصرف دولت درآمده بود. روحانیان مجبور به پذیرفتن نظم تحمیلی دولت در پوشیدن لباس و رفتن به نظام اجباری وظیفه شده بودند. دادگستری از روحانیت گرفته شده بود. دانشگاه تأسیس شد و به طور جدی انحصار آموزش را از چنگ روحانیت به درآورد. قوانینی مانند کشف حجاب زنان به تصویب رسید. فضای روشن‌فکری بیشتر ایدئولوژی ناسیونالیسم و ایران باستان‌گرایی را پرورش می‌داد. دیانت و خرافات یکجا آماج انتقادهای رسمی بود.

با رفتن رضاشاه از ایران در سال ۱۳۲۰، روحانیان مجال را برای فعالیت تازه و گسترده باز دیدند. روشن‌فکران بسیاری، سخت از بازگشت روحانیت به عرصه عمومی اندیشناک گشتند. آنچه رضاشاه به کمک روشن‌فکران و نهادهای تازه بنیاد مانند دانشگاه و دادگستری در اصلاح مذهبی به دست آورده بود، با رفتن او و ضعف جانشینش و نیز آغاز دوره‌ای از هرج و مرج، آماجِ تاراج بود. عصر رضاشاه‌زدایی آغاز شد. فهم انقلاب ایران، بی‌گمان، بدون مطالعه‌ تاریخی این عصر ممکن نیست.

“آنچه رضاشاه به کمک روشن‌فکران و نهادهای تازه بنیاد مانند دانشگاه و دادگستری در اصلاح مذهبی به دست آورده بود، با رفتن او و ضعف جانشینش و نیز آغاز دوره‌ای از هرج و مرج، آماجِ تاراج بود. “

کتاب مناقشه‌برانگیز کسروی، شیعی‌گری، در بهمن ماه سال ۱۳۲۲ به چاپ رسید؛ یعنی دو سال پیش از جان باختنش در صحن دادگاه. در مهرماه همان سال، کتاب اسرار هزارساله‌ علی اکبر حکمی‌زاده در پیوست روزنامه‌ پرچم نشر یافت. این دو کتاب در حافظه‌ روحانیان سخت زنده و گزنده باقی مانده است. آیت الله روح الله خمینی، بنیادگذار جمهوری اسلامی، کتاب کشف اسرار را در نقد اسرار هزارساله نوشت و در آن بارها به کسروی و آرای او نیز تاخت.

روحانیان نه تنها کسروی، روشنفکران همدل او و نیز پیروان آن‌ها را لشکریان بازمانده‌ فرهنگ عصر رضاشاه می‌دانستند که هم‌چنین نقد آنان از مذهب و روحانیت را اثرپذیرفته از اندیشه‌ وهابی و بهائی می‌پنداشتند. وهابیت و بهائیت هر دو در آغاز جنبشی برای اصلاح دین بودند؛ یکی در جزیرة العرب سنی پرورش و از آن‌جا گسترش یافت و دیگری نیز در ایران شیعی زاده و سپس به اقصای عالم گسترده شد.

روشن‌فکران و روحانیان شهری از آغاز جنبش مشروطه به این سو به مطالعه‌ آثار نوگرایانه‌ی عربی اشتیاق داشتند و کتاب‌ها و مجله‌های چاپ مصر و شام را به دست می‌آوردند و می‌خواندند. اندیشه‌ وهابی از این راه وارد ایران شد. روحانیان برای از میدان به در کردن منتقدان سرسخت خود آن‌ها را به بهائیت و وهابیت، بدعت و فرنگی‌مآبی متهم می‌کردند. محمدحسن شریعت سنگلجی، حکمی‌زاده و کسروی و مانند آن‌ها نیز از این برچسب‌ها در امان نماندند.

روحانیان در این دوره خود را در محاصره‌ منتقدان می‌دیدند: مارکسیست‌ها، بهائی‌ها، روشنفکران علم‌گرا، دولتیان فقه‌ستیز و دیگران. اما حساب کسروی و هم‌پیمانان او جدا بود. اینان از دل حوزه‌های علمیه برآمده بودند و بر تاریخ و سنت شیعی چیرگی داشتند. خطری که اینان برای اقتدار روحانیان می‌آفریدند بسی بیشتر بود، زیرا امکان اثرگذاری‌شان بر طیف مذهبی و نسل جوان شیعیان معتقد اما حقیقت‌طلب، بدیل نداشت.

تاریخ در دو روایت

روحانیان انگیزه‌های چندی برای بیزاری و برآشوبی از کسروی داشتند. از آن میان یکی رویکرد تاریخی کسروی به تشیع بود. این رویکرد پس از او تداوم چندانی نیافت.شاید واپسین نمونه، شهید جاوید نوشته‌ نعمت الله صالحی نجف‌آبادی باشد که می‌کوشید با روش سنتی نقد متون، روایت اساطیری و آیینی از عاشورا را پس بزند و روایتی تاریخی به جای آن بنشاند. از قضا همین کتاب نیز شعله‌های خشم روحانیان را به آسمان برکشید.

“تاریخ‌نگاری در فرهنگ شیعی، کلامی (تئولوژیک) و در نتیجه اسطوره‌ای است. ولی تاریخ‌نگاری جدید استوار بر آن‌چیزی است که فرانسوا شاتله در کتاب زایش تاریخ؛ شکل‌گیری اندیشه‌ تاریخی در یونان، آن را “روح تاریخی” می‌خواند.”

در سال‌های اخیر کتاب مکتب در فرایند تکامل، ترجمه‌ فارسی کتابی از حسین مدرسی طباطبایی اعتراض‌های چندی را در قم برانگیخت. جالب آن‌است که در ایران نقد تاریخی متون و رویکرد تاریخی به سنت بیشتر به دست دانش‌آموختگان حوزه‌های علمیه انجام شده تا دانشگاهیانی که روشن‌فکران دینی خوانده می‌شوند. روشن‌فکران دینی معمولاً با تاریخ و نگاه تاریخی انسی نداشته یا آگاهانه از آن اجتناب کرده اند. اما چرا روحانیت این اندازه با نگرش تاریخی به سنت – قرآن و حدیث و روایت‌های تاریخیِ سنت‌ساز – بیگانه و از آن هراسناک است؟

احمد کسروی تاریخ‌نگار بود. او در زمینه‌ تاریخ‌نگاری آموزش دانشگاهی نداشت؛ ولی جدا از شیفتگی به این رشته، نگاه انتقادی و فاصله‌گذار را که لازمه‌ نگرش و نگارش تاریخی است به دست آورده بود. او هم تاریخ سیاسی نوشت هم تاریخ جغرافیایی؛ هم کوشید هویت فرهنگی ایران شیعی را از چشم‌انداز تاریخی بسنجد.

اگرچه در سده‌های بالنده‌ تمدن ایرانی-اسلامی، دانشمندان آثار تاریخی فراوانی – به سبک سنتی – پدید آوردند، اما تاریخ در سده‌های اخیر در حوزه‌های علمیه هیچ جایگاهی نداشت. نه تنها مطالعه در تاریخ جهان که حتا تاریخ اسلام، و حتا بالاتر، تاریخ علوم اسلامی از جمله فقه و تفسیر ضرورت شناخته نمی‌شد. نگاه روحانیان به خود، به نهاد خود، به دانش‌های سنتی کلام و فقه همه ناتاریخی بود و هم‌چنان هست.

زمان آیینی-اساطیری و زمان تاریخی

زمان و در نتیجه “گذشته” در اندیشه‌ پیشامدرن مفهومی متفاوت با این مقوله‌ها در اندیشه‌ مدرن دارد. در اندیشه‌ سنتی ارجاع به گذشته، سرشتی اساطیری دارد. در گذشته رخدادی بنیادگذار اتفاق افتاده و همه چیز در بازگرداندن به آن عصر طلایی بررسیده و ارزیافته می‌شود. میان آن آغازِ اساطیری و امروز خطی صاف، بی‌گره و گرفت، کشیده شده است.

به اصطلاح لوی استراوس، ویژگی اندیشه‌ سنتی ناتاریخمندی آن است. این اندیشه می‌خواهد جهان را “هم‌هنگام چونان کلیتی هم‌زمانی و درزمانی” دریابد. (اندیشه‌ وحشی، ص. ۳۴۸) این‌جاست که نقش آیین‌ها و مناسک برجسته می‌شود. شعائر و آیین‌ها رابطه‌ خاصی را میان گذشته و اکنون برقرار می‌کنند. “تاریخ‌های اسطوره‌ای دربردارنده‌ ناسازه‌ای هستند: هم‌زمان به اکنون پیوسته و از آن گسسته‌اند… آیین‌ها هم گذشته‌‌ اسطوره را جدا از امروز و در بُعد زمان زیستی‌اش فرامی‌نمایند هم آن را گذشته‌ای مربوط به اکنون وامی‌نمایند که نسل در نسل مردگان و زندگان را به هم می‌پیوندد.” (همان. ص. ۳۱۳. به نقل از ژاک لوگوف، تاریخ و حافظه، پاریس، انتشارات گالیمار، ۱۹۸۱، ص. ۴۰)

تاریخ‌نگاری در فرهنگ شیعی، کلامی (تئولوژیک) و در نتیجه اسطوره‌ای است. ولی تاریخ‌نگاری جدید استوار بر آن‌چیزی است که فرانسوا شاتله در کتاب زایش تاریخ؛ شکل‌گیری اندیشه‌ تاریخی در یونان، آن را “روح تاریخی” می‌خواند.

در تاریخ‌نگاری کلامی، مقولات بنیادین مانند زمان، تاریخ، اراده‌ بشری، زبان و روایت همه بر شالوده‌هایی کلامی – اسطوره‌ای می‌ایستند. روایت کلامی از تاریخ، پیش‌فرض‌های فرقه‌ای و مذهبی را اساس کار خود می‌گیرد و پشتوانه‌ای برای نظام فقهی – آیینی آن فرقه فراهم می‌آورد.

“از درون روایت شیعی جز اقتدار شیعی بیرون نمی‌آید. روایت شیعی از تاریخ از جمله به اقتدار انحصاری طبقه‌ روحانیت مشروعیت مطلق می‌بخشد.”

داستان کشته شدن حسین بن علی در کربلا و نیز وجود امام دوازدهم شیعیان نمونه‌هایی روشن برای شناخت تاریخ‌نگاری کلامی در فرهنگ شیعی است. مؤرخ شیعی نمی‌تواند روایتی تاریخی از ماجرای عاشورا به دست دهد که سنت آیینی عاشورا را بر هم زند یا دیگر بُن‌پاره‌های کلام شیعه را به پرسش گیرد. یا بحث درباره‌ وجود فرزند حسن عسکری، امام یازدهم شیعیان نمی‌تواند از منظر شیعه‌ دوازده امامی روایتی دیگر جز آنچه در سنت بوده است بیابد. این روایت تاریخی با آیین‌های مربوط به آن پیوند دارد. این آیین‌ها هستند که می‌توانند تصویر گذشته‌ای دور را آن قدر نزدیک ‌بنمایاند که از هر اکنونی “اکنون‌تر” به نظر آید.

تاریخمند دیدن چیزها

تاریخ‌نگاری استوار بر “روح تاریخی” یا بینش تاریخی، سرشت گذشته را از اکنون متفاوت نمی‌داند. گذشته در شیوه‌ بودن‌و درون‌مایه‌اش فرقی با اکنون ندارد. درست است که گذشته، زمانی سپری شده و توماری فروبسته است، اما آن‌چه در آن زمان رخ داده و آن‌چه اکنون زیر چشم ما رخ می‌دهد هر دو از یک واقعیت برخوردارند. نمی‌توان گذشته‌ای را فرض کرد که سرشار از عجائب و غرائب و معجزات و کراماتی است که در زمان ما دیدنی و حس کردنی نیست. اگر کره‌ ماه امروزه با نگاه کسی دو نیم نمی‌شود، نمی‌توان تصور کرد که روزگاری با نگاه مردی دو پاره می‌شده است. گذشته واقعیت است نه تخیل یا فراواقعیت.

در عین حال، به معنایی دیگر، گذشته در تقابل با اکنون می‌ایستد. سپری شدگی رخدادی در گذشته آن را از رخدادی مشابه در اکنون یا آینده به شکلی بنیادی متمایز می‌کند. از این روست که در بینش تاریخی خطاست گفتن اینکه “تاریخ تکرار می‌شود”، “زیر آسمان هیچ چیز تازه‌ای نیست” یا “باید از گذشته عبرت آموخت”. این انگاره‌ها تنها در ذهنیت غیرتاریخی می‌تواند معنا و مبنا داشته باشد.

سرانجام بینش تاریخی اقتضا می‌کند تنها با کمک ابزارهای شناخته شده در علوم جدید به سراغ تاریخ برویم؛ از باستان‌شناسی و مردم‌شناسی گرفته تا زبان‌شناسی و هرمنوتیک مدرن.

در جهان جدید، گفتمانی که درباره‌ گذشته سخن می‌گوید باید بتواند به شیوه‌ای مستدل و بر پایه‌ اسناد و شواهد نوع روایت تاریخی خود را توضیح دهد و بگوید چرا در روایت خاص آن رویدادهایی اصلی و رویدادهایی فرعی انگاشته می‌شوند، برخی رویدادها برجسته و شماری دیگر فرونهاده می‌شوند و چرا زنجیره‌ رویدادها به این شکل روایت می‌شود. گسستگی ‌و پیوستگی رویدادها در گذشته باید نه بنابر عقیده‌ مذهبی یا مشیت الاهی، بلکه بر پایه‌ استدلال‌هایی تبیین شود که داوری درباره‌ راستی و ناراستی‌ها آن‌ها برای همگان – فارغ از عقیده‌ مذهبی‌شان – ممکن باشد.

تاریخ بسته، تاریخ باز

“داستان کشته شدن حسین بن علی در کربلا نمونه‌ای روشن برای شناخت تاریخ‌نگاری کلامی در فرهنگ شیعی است. مورخ شیعی نمی‌تواند روایتی تاریخی از ماجرای عاشورا به دست دهد که سنت آیینی عاشورا را برهم زند.”

تاریخ‌نگاری بر پایه‌ بینش تاریخی که تبار آن بیشتر به سده‌ نوزدهم بازمی‌گردد، در مقام کنشی فردی با پیدایش سوژه‌ مدرن ممکن شده است. اما تاریخ‌نگاری کلامی بیشتر بر زمین خاطره‌ جمعی فرقه‌ای یا مذهبی می‌روید. تاریخ در این زمین، خادم الاهیات فرقه و فاقد استقلال است. مقام مؤرخ کلامی یا فرقه‌ای با جایگاه تاریخ‌نگار جدید از بّن فرق دارد.

هم‌چنین در تاریخ‌نگاری کلامی، روایت تاریخی از یک رویداد با عواطف جمعی پیروان فرقه یا مذهب پیوند نزدیک دارد. این پیوند از راه شعائر تناور و نیرومند می‌شود. روایت تاریخی در چنین بستری باید دست‌کم در دوره‌ای طولانی دست‌نخورده و ثابت بماند. هر تغییری در آن می‌تواند به روان‌رنجوری جمعی بینجامد یا خشم و خشونت برانگیزد.

روایت تاریخی کلامی بسته و پایان‌پذیرفته است؛ درحالی که تاریخ‌نگار جدید، محدودیت سند و زبان و نیز مرزهای افق تفسیر متن‌ها و نشانه‌ها را به رسمیت می‌شناسد. برای او هر روایت تاریخی، موقت و گشوده به روی بازنگری است. دستیابی به سندهای تازه، روش‌ها و چشم‌اندازهای علمی نو و نیز دگرگونی در فهم متن هر یک می‌تواند قفل زندان روایت تاریخی را بشکند و آن را در چارچوب باز هم محدود تازه‌ای قرار دهد.

تاریخ‌نگاری به مثابه‌ کنشی سیاسی

تاریخ‌نگاری کلامی را بدون فهم مسأله‌ “اقتدار” (اتوریته) نمی‌توان شناخت. در تاریخ‌نگاری پیشامدرن روایت تاریخی معمولاً بر مدار اقتداری ویژه می‌گردد. روایت تاریخی به سلطه‌ی جنسیت خاص (مرد)، قوم خاص، تمدن خاص، فرقه‌ خاص، طبقه‌ خاص یا گروه خاصی مشروعیت می‌بخشد. روایت تاریخی کلامی از این جنس است. روایتی مشروعیت بخش برای اقتداری خاص است. از درون روایت شیعی جز اقتدار شیعی بیرون نمی‌آید. روایت شیعی از تاریخ از جمله به اقتدار انحصاری طبقه‌ روحانیت مشروعیت مطلق می‌بخشد.

کسروی در پژوهش و داوری ‌تاریخی خود کاستی‌ها و ناراستی‌های فراوان دارد؛ اما دارنده‌ بینش تاریخی است و از تاریخ‌نگاری کلامی فاصله می‌گیرد. اهمیت کارش بیش‌تر در روش اوست تا یافته‌هایش.رویکرد کسروی به تاریخ، اقتدار سنتی برآمده از روایت شیعی تاریخی را درمی‌شکند.

روایت شیعی از تاریخ مقدس‌ساز است؛ متن‌ها، رویدادها، انسان‌ها و گروه‌های خاصی را تقدس می‌بخشد؛ شالوده‌ای اخلاقی و استوار بر دوگانه‌ خیر و شر دارد، آیینی و مناسک‌پرور است.

“کسروی نه تنها با امتیازات ویژه‌ روحانیان مخالف بود که شیوه‌ نگریستن او به گذشته نیز مشروعیت روحانیت را به پرسش می‌گرفت. روحانیان همین کینه را از خاورشناسان و اسلام‌شناسان دانشگاه‌های غربی هم داشتند و دارند. “

روایت تاریخی کسروی عرفی است و اقتدار عناصر مقدس یادشده را می‌زداید. کسروی نه تنها با کارکرد و امتیازات ویژه‌ی روحانیان مخالف بود که شیوه‌ نگریستن او به گذشته نیز مشروعیت روحانیت را به پرسش می‌گرفت. روحانیان همین کینه را از خاورشناسان و اسلام‌شناسان دانشگاه‌های غربی هم داشتند و دارند. آن‌ها هم در زبان پرخاش‌گر و ستیهنده‌ روحانیان، استعمارگر و صهیونیست و اسلام‌ستیز توصیف می‌شوند. مسأله اما دشمنی با بینش تاریخی است. تاریخمند دیدن متن‌ها و رویدادها به اقتدار سنتی روحانیت پایان می‌دهد.

کسروی را به هیچ روی دین‌ستیز نمی‌توان خواند. او تاریخ‌نگاری سراپا تاریخی‌نگر و عرفی است. با این نگاه، علم حوزوی چیزی جز انگاشت‌هایی ناتاریخی درباره‌ گذشته به نظر نمی‌آید.

او در شیعی‌گری درباره‌ روحانیان نوشت: “ایشان مردان بی‌دانشی هستند که از جهان و کارهای آن به اندازه‌ی کودک ده‌ساله آگاهی نمی‌دارند و چون مغزهایشان انباشته از فقه و حدیث و از بافندگی دور و دراز و اصول فلسفه است، جایی برای دانش یا اگاهی باز نمی‌باشد. در جهان این همه تکان‌ها پیدا شده، دانش‌ها پدیدآمده، دیگرگونی‌ها رخ داده؛ آنان یا ندانسته‌اند و یا نفهمیده‌اند و یا فهمیده پروایی ننموده‌اند. در این زمان می‌زیند و جهان را جز با دیده‌ی هزار و سیصد سال پیش نمی‌بینند.” (شیعی‌گری، به کوشش محمد امینی، ص ۲۲۶)

کسروی حلاج‌وار از گفتن آنچه بدان باور داشت پروا نکرد تا آنجا که سر در پای بی‌باکی باخت. او به مشروطه و قانون عرفی و این‌جهانی سخت باور داشت و نوشتن تاریخ را به درستی کنشی سیاسی دریافته بود. بدون نوشتن درباره‌ گذشته با نگرش تاریخی، به دشواری می‌توان جامعه و سیاستی این‌جهانی داشت؛ دور از اقتدارهای ناپرسیدنی و مقدس‌های پرستیدنی.

منبع:بی بی سی فارسی